2009-12-30

در آداب عاشورا

مادربزرگ مرحومم در آداب روز عاشورا می گفت : « در این روز نباید شکم سیر غذا خورد. نباید خندید. نباید بچه بغل کرد و بوسید. آدامس نجوید و تخمه نخورید زیرا مادر یزید در این روز آدامس جویده و تخمه شکسته .. نباید مرغ و خروس و گاو و گوسفند سر برید. در این روز نباید خونی بر زمین ریخته شود. برای همین هم جنگ حرام است. حتی یزید( اسم محفوظ - مردی شرور و بی رحم بود که به او لقب یزید داده بودند.) هم که اشقیای ماکو و دور و برش بود و می زد و می برد و می کشت و غارت می کرد ، محرم و روزهای عزاداری کارش را تعطیل می کرد.»
گاهی حس کنجکاوی و فضولی من و مهناز و مهرناز گل می کرد و از سر بازیگوشی می پرسیدیم :« از کجا می دانی که مادر یزید آدامس جویده یا تخمه شکسته ؟ »
با ساده دلی تمام با دست راستش گونه اش را نیشگون می گرفت و با دندانهای بالا لب پائینش را گاز می گرفت و می گفت :« استغفرالله ! آقا خودش بالای منبر تعریف می کرد.»
می پرسیدیم:« اگر در روز عاشورا جنگ و خونریزی و کشت و کشتار راه بیفتد چه می شود؟»
ناراحت می شد و جواب می داد :« خدا نکند ! آن وقت آخر الزمان نزدیک می شود. روز عاشورا شمر و حرمله و یزید و .. و ... آدم کشته اند.»شمر دشمن بود و با همان لباس رزمی و با هدف مشخص خود ، شمشیربه دست از روبرو حمله کرد. وای بر آنانکه از پشت سر خنجر می زنند...
تعداد کشته شدگان در عاشورا به گزارش روزنامه جمهوری اسلامی
تعداد کشته شدگان در عاشورا
- دویچه وله
*

2009-12-26

برای تاسوعا

من و مهناز و مهرناز در راه مدرسه از بقال سر کوچه مان شمع می خریدیم و شب تاسوعا به مساجد محله مان می رفتیم و دعا می خواندیم و حاجت دل می گفتیم و شمعی روشن می کردیم. مطمئن بودیم که خدا حاجتمان را می دهد. دل کوچکمان از خدا چه می خواست بجز معدل بالا و نمره انضباط بیست و عروسک خوشگل شب عید؟ گاهی حکیمه نیز با ما می آمد او از خدا فقط نمره ده می خواست که قبول شود و بهانه به دست آقاجانش ندهد. خدا چقدر دوستمان داشت. از در مسجدش دست خالی مان برنمی گرداند. سرایدار مسجد محله ما شمعها را خاموش می کرد و برمی داشت. در مقابل اعتراض ما می گفت:« باید جا برای شمعهائی که بقیه مردم می آورند و روشن می کنند باشد. از آن گذشته همه این شمعها را که نمی شود یک شبه روشن و ذوب کرد. اینها خرج مسجد می شوند. » او با همه این حرفهایش دل کوچک ما را نمی شکست و اجازه می داد شمعمان تا آخر بسوزد و ذوب شود. تماشای ذوب شدن و همچون اشک جاری شدن شمع ، غمگینمان می کرد. گوئی که او نیز دارد در مصیبت کودکان یتیم و زنان اسیر می گرید. آخرین قطره که ذوب و سپس خاموش می شد مطمئنمان می کرد که حاجتمان را از خدا گرفته ایم.
امشب نیز به یاد آن دوران شمعی روشن می کنم به بزرگی دل مهربان خدا که حلقه غلامی حلقه به گوشی را از گوشم بیرون کشید و نعمت رهائی را ارزانی ام کرد. چه فرقی می کند شمع کجا روشن شود داخل مسجد و معبد و عبادتگاه یا میز کوچک اتاق نشیمن ؟ چه فرقی می کند کجا دعا کنی ؟ مهم این است که دعایت از ته دل و خوشایند خدا باشد. آنگاه می گیری آنچه که از خدا می خواهی.
دعایتان مستجاب و آرزوهایتان برآورده باد
تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند

2009-12-24

2010سال













به هوای رقابت با نق نقو ، یک اهری ، نگاهی نو ، زیباترین گلها ،و .. و .. دوربین به دست گرفتم و به بهانه سال نوی مسیحی عکسی گرفتم و به دوستان نشان دادم . اورزولا و هاله و انارخاتون وگل صنم خاتون و صالیحا خوششان آمد و گفتند به امتحانش می ارزد. بزن توی وبلاک. عکس بالائی گلهای نازبه ناز و رز سرخم هستند که از اولین برف زمستانی پوشیده شده اند و عکس بعدی بابانوئل شهرمان همراه با گوزنهایش در شب یکشنبه شهرماناست که بر رهگذران لبخند می زند.خودم بعد از این که عکس را خوب نگاه کردم توی دلم به خودم گفتم :« هر اوخویان ملا پناه اولماز/ هر درس خوانده ملا پناه نمی شود.»
الغرض سال نوی میلادی بر هموطنان عزیز و دیگر دوستان مبارک

2009-12-21

شب یلدا

شب یلداست و درازترین شب. هوای کودکی به سرم زده. دلم می خواهد از شاخه های کوتاه و بلند درخت انار خانه پدری اناری بچینم به رنگ صفای پدر و به طعم دستان پرمهر مادر. دوست دارم هندوانه ای قاچ کنم به شیرینی شیرین زبانیهای برادر. دلم می خواهد امشب هفت هشت ساله شوم. مادر پتوی سربازی را پهن کند و اهل خانه دور پتو بنشینیم و مادرم یک پاکت تخمه آفتابگردان بیاورد و به هر کدام از ما یک مشت کوچک تخمه بدهد و داداش یوسف و دائی وسطی و داداش بزرگه و آبجی بزرگه و ... و ... با هم مسابقه بدهند. تخمه بشکنند و پوستش را با نوک زبان به همدیگر پرتاب کنند و حوصله اورقیه آنا سر برود و داد بزند :« آرتا گله سیز بالا آرتا گله سیز ؟ زیاد بشوید بچه ها زیاد بشوید ( یعنی چشم بد از شماها دور) اتاق پوست تخمه شد. » مادر جواب بدهد:« خوب یک شب است دیگر بگذار کیف کنند یک شب که هزار شب نمی شود.» آنگاه اورقیه آنا قصه تکراری آمدنم را بگوید که هوا بسیار سرد بود و قابله دیر کرده بود. کوساها بی خیال سرما در کوچه نمایش راه انداخته و مردم را دور خود جمع کرده بودند.» بعد شروع به خواندن بایاتی بکند و سوزن در آب بیاندازد و بچه ها آرزوهایشان را بگویند. آن روزها جشن تولد و کیک جشن تولد مخصوص فیلمهای فردین و فروزان و آغاسی بود. هنوز به خانه ها راه پیدا نکرده بود.لذت آخر شب یلدا هم پشمک باشد. پشمکی که داداش یوسف و دائی وسطی شلوغش کنند. هم بخورندو هم برای خودشان ریش و سبیل درست کنند و پیرمردانی حسابی و خوشمزه شوند .
زندگی برای خودش لحظات شیرینی داشت
یلدایتان شیرین تر از پشمک.

2009-12-18

زنان جادوگر


چند وقت پیش یک گلدان کوچک گیاه نعناع و یک گلدان کوچک تلخون خریده ودر باغچه کوچک جلوی خانه ام کاشتم. تلخون یک کمی بزرگ شد . اما سرتاپای نعناع آفت زد. به ایریس زنگ زدم و ماجرا را گفتم. گفت :« تمام ساقه و برگ نعناع را قطع کن ، فقط ریشه بماند. عصری هم اگر وقت داری بیا با هم کنار رودخانه برویم و گزنه بچینیم . من یادت می دهم چه کنی که دیگر آفت سراغ نعناع و دیگر گیاهان و سبزیجاتت نیاید.» عصر با هم کنار رودخانه رفتیم. او کیسه نایلونی بزرگ آلدی را از کیفش درآورد و دست من داد و خودش قیچی باغبانی اش را از کیفش درآورد و با احتیاط فراوان برگهای لطیف و تازه گزنه را با قیچی از ساقه قطع کرد و من کیسه نایلونی را چنان گرفتم که برگها داخل کیسه افتادند. یک نایلون کیسه ای پر ، برگ گزنه چیدیم و روی یکی از نیمکتهای لب رودخانه نشستیم. ایریس گفت: « حالا می خواهم برایت چند نکته در مورد گیاهان یاد بدهم.
اول اینکه : برگها را با هاون بکوب و خوب له کن و بعد عصاره را داخل اسپری بریز و با آب قاطی کن و به گیاهانی که آفت زده اند بپاش. مشکل حل می شود. ریشه گیاه نعناعیت باقی مانده و گیاه تازه جوانه خواهد زد.
دوم اینکه :برای داشتن گیاه نعناع نیازی نیست از بیرون گلدان نعناع با قیمت گران خردیاری کنی. کافی است که از مغازه ترکها همراه سبزی خوردن نعناع نیز بخری برگهایش را بچینی و داخل سالاد و سبزی خوردن استفاده کنی و ساقه را داخل گلدان بکاری . برای سال بعد یک عالمه نعناع خواهی داشت. من این کار را کردم و حالا یک طرف باغچه ام پر از گیاه نعناع است.
سوم اینکه: هر وقت حوصله کردی اینجا بیا و گیاه گزنه بچین وچای گزنه دم کن و نوش جان کن. برای خون و صفرا و خیلی دردها درمان است. در بین چائی های حاضری هم فراوان و با قیمت مناسب به فروش می رسد. هزار درد را درمان می کند.
چهارم اینکه : مواظب باش این گیاه با پوستت تماس نداشته باشد که موجب خارش و سوزش پوست می شود و اذیت می شوی.
ایریس دوست آلمانی من که معلم است و باغچه کوچک خانه اش پر از گل و گیاه است . قوش سوتوندن توتدو ده وه یومورتاسینا جان ( از شیر مرغ تا تخم شتر) سال گذشته مربائی پخته بود. برای هر کدام از ما ساندویجی با نانک و کره و مربا درست کرده بود. طعم خوش گل هنوز هم در دهانم مزه می دهد. می گفت از نوعی گل صحرائی پخته است قرار بود تابستان دور هم جمع شویم وگل را نشانمان بدهد که گرفتار شد و ماند برای تابستان سال بعد. او دفتری دارد که مرا یاد دوران دبیرستان و درس طبیعی می اندازد. گیاهان طبی و صحرائی را با علاقه فراوان چیده و گلبرگ و برگ و ساقه و پرچم هر کدام را با حوصله فراوان خشک کرده و در صفحه ای چسبانده و در مورد خواص هر کدام نوشته و سپس پرس کرده است. با این تفاوت که ما مجبور به تهیه آن دفتر بودیم و او با اشتیاق فراوان دفتر را تهیه کرده و کارش را ادامه می دهد. دفتر، ضخیم و صفحات داخل کلاسور هستند. خودش می گفت که حدود دویست و پنجاه گیاه جمع آوری کرده و خواص هر کدام را به خوبی می داند و هنگام کسالت نیز نیازی به مراجعه به پزشک ندارد و خودش حکیم است. هم درد را می شناسد هم درمان را.
از او آموختم که تخم گیاه اسطوخودوس ( که اینها لاوندل می گویند) را اگر داخل کمد لباس و ملافه ها بگذاریم ، پشع و حشرات موذی داخل کمد و صندوقچه نمی شوند. برای این کار کیسه کوچک پنج سانتی متری می دوزیم و حدود یک قاشق غذاخوری تخم اسطوخودوس داخل کیسه می ریزیم و سرش را می دوزیم. کیسه را زیر لباسها و ملافه ها می گذاریم. بوی اسطوخودوس خوشایند است. خوشتان هم نیاید از نفتالین بهتر است. اگر در فصل بهار تخم گیاه اسطوخودوس را بکارید خوب رشد می کند و سال بعد گل می دهد و می توانید تخمش را بگیرید و استفاده کنید.
ایریس از آن دسته زنانی است که اگر حدود دویست سیصد سال پیش به دنیا می آمد شاید به جرم جادوگری زنده زنده در آتش می سوخت.
دوست شمالی ام می گفت که با برگهای گزنه آش خوشمزه ای می پزند. قرار است یادم بدهد.
*
صادق اهری خبر می دهد که سوسن جعفری پیشنهادی داده از برای بیماری ام . اس
*
*
*

2009-12-14

درود بر مردانی که چشمها را می شویند

چشمها را باید شست

جور دیگر باید دید

واؤه ها را باید شست

واژه باید خود باد

واژه باید خود باران باشد





*

2009-12-09

مار

داشتم از افسانه های ایرانی قصه « چطوری نیشت بزنم» کار مصطفی رحماندوست را می خواندم. به یاد آبا و اجداد افتادم که در مورد مار ضرب المثل ها تعریف کرده اند و برای ما به یادگار مانده است.می گویند ( ایلانین قویروغون آیاخلاما ) پا روی دم مار نگذار. زن همسایه مان می گفت :« اگر مار دنبالت کرد برای فرار از چنگش راست ندو بلکه مارپیچ بدو. مار راه راست را تند و سریع می دود. مارپیچ بدو که تا او می خواهد به خود بجنبد فاصله زیادی از او داشته باشی.همچنین می گفت به ناله و التماس مار توجه نکن چون مثل مار قصه رحماندوست بعد از نجات از زیر سنگ رو به هیزم شکن پیر نجات دهنده می کند و می گوید:« من مار خوش خط و خالم ، حالا که خوب شده حالم ، درد ندارم در بدنم ، چطوری نیشت بزنم؟ نیش بزنم به گردنت ؟ یا دست و بازو و تنت؟»
*
وبلاک بدون فیل تر
وبلاک بدون فیل تر جدید

2009-12-07

گفتگو

شب بود و فیلم سینمائی روح شروع شده بود. این فیلم را یک بار نیز دیده بودم اما باز دلم می خواست تماشا کنم. تلفن زنگ زد . گوشی را برداشتم. خانوم خانومها بود. پس از سلام و احوالپرسی گفت:« فردا در فلان اداره کار واجبی دارم. می دانی که هنوز پنج سال از آمدنم به اینجا نگذشته است و زبان بلد نیستم. بیا و هر چی من می گویم به مسئول بگو.»
گفتم :« باشه میایم. ساعت نه خوبه؟»
گفت :« نه دیره سر ساعت هشت صبح دم دکه روزنامه فروشی منتظرت هستم.»
قرار را گذاشتیم و خداحافظی کرد و من سرگرم تماشای فیلم روح شدم. البته بافتنی هم دستم بود. امسال لباس بافتنی اینجا مد شده و من هم سعی می کنم کلاهی عین همان مدلی که مسیح علی نژاد بر سر گذاشته و عکس انداخته ، ببافم.
ساعت هشت صبح دم دکه روزنامه فروشی رسیدم. اما از خانوم خانومها خبری نشد. بیست دقیقه گذشت و حوصله ام سر رفت. داشتم برمی گشتم که از پشت سر صدایم کرد و عذرخواهی کرد که خواب مانده بود. خلاصه که به اداره رسیدم و پیش مسئول مربوطه رفتیم و مسئول پرسید:« چه کاری می توانم برای شما انجام بدهم؟»
خانوم خانومها رو به من کرد و گفت :« از ایشان بپرس که چرا به من فلان قدر کم پول می دهند؟»
سوال را پرسیدم و مسئول جواب داد :« طبق ماده فلان و تبصره فلان و ... به شما این مبلغ می رسد.»
گفت :« بگو پس چرا به فلانی و بهمانی پنجاه یورو بیشتر از من پول می دهید و به من کمتر از آنها؟»
گفتم :« دختر جان مسئله فلانی و بهمانی و .. به ما ربطی ندارد!»
گفت :« تو کاری نداشته باش بپرس.»
سوال را پرسیدم و مسئول مربوطه جواب داد :« به فلانی و بهمانی و ... طبق ماده فلان و تبصره فلان این مبلغ پولی می رسد که شما ذکر کردید. شرایط شما با شرایط آنها فرق دارد.»
جواب را به خانوم خانومها ترجمه کردم . گفت :« بگو قانون را خوب بخوان شما دارید اشتباه می کنید .حق مرا می خورید. فکر می کنید من نمی فهمم ؟ »
گفتم :« آخر عزیز من چه حقی ؟ این پول را می دهند که تا پیدا کردن کار آدمی گرسنه و بی خانمان نباشد. می بخشی اما من جمله تو را ترجمه نخواهم کرد. اگر حرف دیگری نداری برویم.»
حرف دیگری نداشت و از مسئول مربوطه خداحافظی و تشکر کرده از اتاق بیرون آمدیم. گفتم :« خیلی می بخشی ها به این کار تو کار واجب نمی گویند. من فکر کردم می خواهی راهنمائی ات بکنند که به کلاس زبان بروی بتوانی چند کلمه حرف بزنی و احتیاج به مترجم نداشته باشی.»
گفت: « ماه قبل به خاطر کلاس زبان با گل صنم خاتون آمده بودم گفتند کلاس زبان هست و چون بیکار هستی هر ترم فقط نصف هزینه کلاس را ازتو می گیرند. تو رو خدا می بینی چطوری حق مرا می خورند؟»
گفتم :« کسی حق کسی را نمی خورد. می خواهی سر کلاس بروی. الحق والانصاف هزینه این کلاسها خیلی مناسب است . حالا برای افرادی که بیکارهستند ، تخفیف پنجاه درصدی هم قائل شده اند. در واقع لطف کرده اند نه حق خورده اند.»
مثل این که از جوابم خوشش نیامد و گفت که بار دیگر اگر کار اداری داشته باشد مزاحم من و گل صنم خاتون نمی شود و به انار خاتون زحمت می دهد. حالا نمی دانم انار خاتون زحمت قبول بفرماید یا مثل من و گل صنم خاتون با بی میلی همراهی کند.

2009-12-03

من و مهناز ومهرناز


من و مهناز و مهرناز ، می خواستیم معلم شویم. نیمه راه مهناز پشیمان شد و گفت :« نمی خواهم معلم شوم. نمی خواهم کارمند شوم.»پرسیدیم : « آخه چرا ؟»جواب داد:« آخه چرا ندارد . نمی خواهم دیگر.»من و مهرناز ادامه دادیم و معلم شدیم. مهرناز یک سال زودتر از من معلم شد ودر یکی از روستاهای اطراف ماکو شروع به کار کرد. مدتی گذشت و از او بی خبر بودم. روزی از روزها مادرش را دیدم. حال و احوالم را پرسید و وقتی شنید که من نیز ازدواج کرده ام روی ترش کرد و گفت :« آی آللاه بلایزی وئرمه سین یازیق سیز.( آی که خدا بلایتان را ندهد که طفلکی هستید) آخر چه عجله ای دارید؟ مهرناز دوسه ماهی از شروع به کارش نگذشته بود که ازدواج کرد . یعنی شوهرش دادیم. جوان خوبی بود و با خانواده اش هم آشنا بودیم. بعد از عقد هم پاشو توی یک کفش کرد که من زن کارمند نمی خواهم باید استعفا بدهی. ما اعتراض کردیم که اگر زن کارمند نمی خواستی ، دخترخانم خانه دار فراوان است چرا آمدی سراغ دختر ما ؟ آخر سر فهمیدیم که حضرت آقا هم خدا را می خواهد و هم خرما را. پافشاری ما تاثیری نداشت . چون مهرناز خانم ما چشم را گفت و استعفا داد و حالا شده خانم خانه دار حلقه به گوش آقا همراه با سه بچه قد و نیم قد پشت سر هم به دنیا آمده»گفتم : « خودتان می گوئید سه تا بچه پشت سر هم . حالا چرا حلقه به گوش آقا؟»گفت :« دختر جان ییخیلان مسچید منبریندن بللی اولار ( مسجد خرابه از منبرش شناخته می شود.) حلقه به گوش می گویم به خاطر این که هر چی آقا می فرماید دختر ما بی چون و چرا چشم را می گوید و قال قضیه را می کند . آخرش هم به آقای شوهرش می گوید سن دئیه ن اولسون قال یاتسین.( هر چی تو می گوئی باشد ومشاجره بخوابد.) خدا آخرش را خیر کند.» دختر ما هم مقصر است دیگر از قدیم گفته اند مظلوم ، ظالم می پرورد . یک بار نه بگوید طرف متوجه می شود که طرف معامله اش چیست.مظلوم بودن هم حد و اندازه ای دارد.سالهای سال از مهرناز بی خبر بودم . هفته گذشته که از دوستم سراغش را گرفتم ، گفت : « بچه هایش بزرگ شده اند دخترش ازدواج کرده و پسرها نیز دنبال کار و زندگی خودشان رفته اند. مهرناز مانده و شوهر معتاد و بد خلق و خطاکار که نیمی از عمرش در زندان و نیم دیگر در کلاهبرداری و زورگوئی و نفس کش گقتن سپری می شود و تقاضای طلاق مهرناز نیز به جائی نمی رسد زیرا که مرد هر چهار پ را دارد ( پول ، پارتی ، پلو ، پررو) آدم نمی داند از دست چرخ فلک کجا فریاد بکشد؟گفتم :« آخر مادرش می گفت خود مهرناز مقصر است که اینهمه چشم می گوید.»گفت : « نه بابام جان . مرد از همان اول فرزند ناخلف باباش بوده. مهرناز هم چه چاره ای دارد ، کوتاه می آید که قال بخوابد. تا چند سال پیش همه حق را به مرد می دادند. چون به ظاهر فمینسیت بود و چنان در دفاع از حقوق زنان سینه چاک می کرد که آدمی توی دلش می گفت خوش به حال مهرناز. حالا هم که می گویند باید کنار مرد معتاد باشی و کمکش کنی تا ترک کند و با مشکلش کنار بیاید و الی آخر .نه اینکه ازش جدا شوی. مرد گنده سالهاست که معتاد است پول دارد و عزیزدردانه بابای پیرش است می کشد و زور می گویند. نمی فهمم اگر زن معتاد می شد ، چنین نصایحی به مرد می کردند؟»راستش جمله آخر این دوست فکرم را به خود مشغول کرده است. حالا که اعتیاد مشکل بزرگی است و زن باید کنار شوهر بماند و بسازد ، اگر موضوع برعکس باشد ، یعنی زن معتاد شود شوهرش چه عکس العملی نشان می دهد؟
ترک اعتیاد در خانه خورشید
گرمخانه برای زنان معتاد بی سرپناه
شوهران معتاد زنانشان را معتاد می کنند
اگر حق طلاق را به زنان بدهیم مردان مجرد می مانند

2009-11-28

حاجی خانم

به بهانه عید قربان
عید بر عاشقان مبارک باد
آن قدیمها زن جوانی بود که خیلی دوست داشت به مکه برود و حاجی خانم شود. بزرگترین آرزویش این بود که روزی به سفر حج برود و حاجی خانم واقعی بشود. اما بچه های قد و نیم قد و مادرشوهر و پدرشوهر پیر داشت. فقیر بودند و زندگی به سختی می گذشت. دوستان این زن بین خودشان او را حاجی خانم صدا می زدند و می گفتند که خدا کریم است و روزی روزگاری سفر حج قسمت او هم خواهد شد. همین طور حاجی خانم صدا کردن ها موجب شد که در و همسایه نیز او را حاجی خانم صدا کنند. روزگار سخت فقر و تنگدستی سپری شد . از قدیم گفته اند قره گونون عمرو آز اولار ( عمر روزگار سیاه همیشه کوتاه است.) بچه ها بزرگ شدند و هر کدام صاحب خانه و کار و زندگی شدند و توانستند به بهانه روز مادر ها و روز پدرها که سالی چند بار در تاریخ های مختلف جشن گرفته می شود ، برای پدر و مادر هدیه بخرند و اکنون نوه ها نیز به آب و نانی رسیده وبه حاجی خانم کمک نقدی نیز می کنند و حاجی خانم پولهایش را جمع می کند و تصمیم می گیرد سال آینده به سفر حج برود. هر سال قبل از ثبت نام پول سفر و هدایائی را که می خواهد از آنجا بیاورد ، جمع می کند . اما موقع ثبت نام و واریز کردن به حساب ، پول کم می آورد. هر بار که می پرسی پس پولی که جمع کرده بودی ( خودت گفتی که پول کامل است.) چه شد؟می گوید:« می خواستند برای دختر فلان کس جهیزیه تهیه کنند یک مثقال پول دادم. برای بهمان کس کلبه ای خریده اند و پول آب و برق ندارد دو مثقال دادم. آن یکی شوهرش مرده و با بچه هایش مانده اند و خانه ندارد و برای این که صاحب خانه بیرونش نکند با دوستان جمع شده ایم هر ماه نیم مثقال می دهیم تا اجاره خانه اش تامین شود و الی آخر.»حاجیه خانم می گوید:« فکر نمی کنی به خاطر ساده دلی ات در و همسایه سرت کلاه بگذارند؟»جواب می دهد :« چه کلاهی؟ چه کسی می خواهد سرمان کلاه بگذارد؟ من و دوستان به محله های فقیر نشین می رویم و با چشم خودمان فلاکت را می بینیم. والدین باید دیوانه باشند که به خاطر چند مثقال پول بچه هایشان را از صبح تا شب توی کوچه پس کوچه های فقیر نشین لخت و پابرهنه بگردانند. ما به چشم خود می بینیم که بر مردم چه می گذرد.»حاجیه خانم می گوید:« الحمدالله که دیگر فقیر و گرسنه نداریم . شهرها آباد و زیبا شده اند. در جاهای دیدنی اش که گردش می کنی دل و جانت روشن می شود. برای کمک به مردم فقیر هم اداره و بنیاد خیریه فراوان داریم. اینها کار نمی کنند وفقیر می شوند. ما چرا باید از هست و نیست بیفتیم. تازه قبل از سفر می رویم و سهمی می دهیم و مالمان را تمیز می کنیم. حالا گناهش به گردن کسی که سهم را به مقصد نمی رساند. خلاصه بگویم که سفر حج بر شما واجب است. نمی روی گناه خودت است.»جواب می دهد:« کجا آباد شده؟ فکر می کنی تهران فقط شمال شهر و تبریز فقط ولی عصر است و بس؟ اگر دوست داری شهر را خوب بگردی و لذت ببری ، بیا یک روز با هم گردش کنیم. خیلی جاهای دیدنی می بینی و حالت حسابی جا می آید. تازه مگر من خودم کور و چلاقم که کارم را به دیگری بسپارم ؟ بیلیرسن اؤزگه اؤزگه نین نامازینی نه جورسو قیلار؟ ( می دانی آدمی نماز یکی دیگر را چگونه می خواند؟) دیگر برای سفر حج عجله ای ندارم. هر وقت قسمت شد می روم.حرفهایش مرا یاد شعری انداخت که چند سال پیش در وبلاک آباد خواندم و ترکی اش را هم نوشتم.
هارا گئدیرسه ن ؟الله هین ائوینه ؟
الله هین گؤروشونه ؟
اوزبه اوز ائوین قاپیسینی دؤی ،
هه ن ، او ائوی کی یئتیم خانادیر
او ائوی کی هر گئجه اوشاقلار آج یاتیرلار ،
الله بو گئجه اوردادیر
بو گئجه ، یولا دوشمه میشده ن قاباق ،
بیر آز قونشو ائوینه قوناق گئت
باخ گِؤر ،
اوجاق اوستونده کی قابلاما دولودور ،
دولودور سوینان

2009-11-22

ماریا

ماریا
ساعت هشت و نیم صبح بود. کار صبح تمام شد و سرپرستار صدایمان کرد و گفت :« گرسنه ام دیگر. بیائید. همگی به دفتر رفتیم. قهوه داغ حاضر بود و سرگرم خوردن صبحانه شدیم. نیم ساعت فرصت خوبی برای خوردن و نوشیدن و کمی آرام گرفتن بود. روز قبل پیرمردی را آورده بودند که بسیار ناراحت و پریشان بود. از اینکه بچه هایش او را به خانه سالمندان سپرده اند بسیار ناراحت و خشمگین شده بود.می گفت :« یعنی چه ؟ عمری زحمت بکشم کار کنم و برای ورثه میراث جمع کنم . به زندگیشان سر و سامانی بدهم آن وقت مرا به این مکان بیاورند که مرگم را به تدریج تجربه کنم؟ » سر صحبتمان باز شد. ماریا روبروی مادرش نشسته و آرام قهوه می نوشید.مادر و دختر سالهاست که در خانه سالمندان کار می کنند. داشتیم در مورد پیری مان بحث می کردیم. سر پرستار گفت :« اگر پیر شوم و نیاز به نگهداری داشته باشم از دخترها و پسرم خواهم خواست که مرا به خانه سالمندان بسپارند. آنها هم می خواهند زندگی کنند . نباید که مزاحمشان شوم.» ماریا گفت : « مادرم که از کار افتاده و پیر شد همین جا می ماند و به خانه اش برنمی گردد.» حرفش موجب تعجب همه ما شد. روبروی مادر و جلو چشم همه چنین حرفی را زدن ، به نظر چندش آور بود. سر پرستار خوشش نیامد و گفت :« معلوم است که خرده ریزه حساب با مادر فراوان داری . اما در توصیف بدترین مادر باید گفت که مادر است وهمین کافی است.» گفت :« کودکی و نوجوانی ام در لهستان گذشت. زندگی ارام و راحتی داشتیم . خانه ای زیبا با باغچه ای بزرگ داشتیم. این مادر که آلمانی تبار است ، سر پدرمان را خورد که خانه و وطن اصلی ما آلمان است اینجا چه می کنیم؟ آخرش هم بیچاره پدر هست و نیست را فروخت و به آلمان کوچ کرد. از گرد راه نرسیده شدیم پرستار خانه سالمندان و یک عالمه کار روی سرمان ریخت . نه شنبه داریم نه یکشنبه و نه تعطیل درست و حسابی.حالا می خواهید مادر که به دوران کودکی اش برگشت من تر و خشکش کنم؟ » گفتم : « این دیگر شد بی انصافی. اول اینکه هر ماه شش روز تعطیلی داریم. دوم اینکه بچه که بودی و مادر تر و خشکت می کرد و گله ای نداشت. سوم اینکه پدر و مادرت آلمانی تبار هستند و خانه و کاشانه اصلی شان اینجاست . دلشان خواسته به وطن برگردند.»
وقت صبحانه تمام شد و از دفتر بیرون آمدیم. صدای ماریا گوشم را آزار می داد. سر پرستار گفت:« حق با ماریاست. آن قدیمها که چند خانواده در یک خانه زندگی می کردند پرستاری از سالخوردگان کار مشکلی نبود. در هر خانه دو سه مرد جوان بود و شست و شوی پدران و مادران بیمار راحت بود. حالا فرض کنیم که من بپیر و بیمار شدم دخترها و پسرم کار می کنند. یا باید خانه بمانند و از من نگهداری کنند ، یا سر کار بروند. اگرخانه بمانند و از من نگهداری کنند آنوقت نان خانه شان چه می شود؟ آنها مجبورند مرا به خانه سالمندان بسپارند. » اورزولا گفت:« ماریا می توانست مثل یک بچه آدم این موضوع را غیرمستقیم توضیح دهد ، نه اینکه مثل گاو جلو چشم مادر حرفهای گنده بزند.»همین طور صحبت کنان سر پست مان می رفتیم هر کسی حرفی می زد اما من با ریتا موافق بودم که جان کلام راگفت:« بالاخره پیری و افتادگی است. من به بچه هایم سپرده ام اجازه ندهند با شلنگ و سرم و این جور چیزها زنده نگاهم دارند. اگر چنین دیدند بگذارند راحت بمیرم.» اورزولا زیر لب زمزمه کرد:« من هم همین وصیت را می کنم اما کو گوش شنوا.چه می دانم شاید جان شیرین و عزیز است و آدمی تا لحظه آخر هم دلش مردن نخواهد.»
بعد از ظهر داشتم به خانه برمی گشتم . برف می بارید و دانه های سفیدش بر موهایم می نشست و پیری را در دلم زنده می کرد. پیری و موی سفید و سرانجام مرگ ،دیر یا زود سراغ همه می آید و گریزی نیست. به قول مادربزرگم فقط می توان از خدا یک چیز خواست آز آغری آساند اؤلوم / درد کم و مرگ راحت
*
من موی را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی در مصیبت پیری کنم سیاه
رودکی
*
نمی دانم این بیت از کدام شاعر است؟
موی سفید خندد بر آن کسی که گوید
بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد
*

2009-11-16

آن قدیمها و این جدیدها


نازلی می گوید:« آن قدیمها بزرگترها برای فرزندان جوانشان همسرانتخاب می کردند. می بریدند و می دوختند و کارها را تمام می کردند و عروس و داماد شب عروسی همدیگر را می دیدند و صاحب خانه و زندگی می شدند وهمه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد. اکثر ازدواج ها فامیلی بود وزندگی به خاطر احترام به بزرگترها و سرنوشت بچه ها ودلایل مختلف دیگر ادامه پیدا می کرد. اما حالا جوانها خودشان همسر دلخواه را پیدا می کنند و خودشان تصمیم می گیرند و ما را به عروسی شان دعوت می کنند. »
می گویم :« این که بهتر است . هر کسی با آگاهی همسر مورد علاقه خود را پیدا می کند وزندگی با توافق شروع می شود و به خوشی خاتمه می یابد.»
حرفم را قطع می کند و می گوید:« چی چی به خوبی و خوشی ؟ تو چی داری می گی دختر؟ کدام آگاهی ؟ می روند سراغ ایمیل و چت صوتی و تصویری و چه و چه و به اصطلاح با هم آشنا می شوند و بعد از ازدواج دو دستی بر سرشان می زنند که این آنچه که من می پنداشتم نیست.همین دختر من . خانم نمی دانم چطوری از آن طرف دنیا یک ایرانی اروپانشین را پیدا کرد. داماد آینده هم به پدرش یک وکالت نامه فرستاد و عقد غیابی انجام گرفت و دختر بار سفر بست و به خارجه رفت. یعنی عروس و داماد شب عروسی همدیگر را دیدند. درست مثل آن قدیمها. حالا هم داماد و هم دخترم ادعا می کنند که این آن کسی که من تصور می کردم نیست.»
می گویم : « هدف اصلی ازدواج اینها چه بود؟ »
می گوید :« خوب دخترم دلش می خواست خارج از کشور ادامه تحصیل بدهد. داماد هم دلش می خواست با یک دختر ایرانی ازدواج کند که در فرهنگ ایران بزرگ شده و آشنا به رمز و رموز و قوانین و چه می دانم چه خارجه نیست و درد سرش هم کم است. آرزو داشتم برای دخترم جهیزیه تهیه کنم که آن هم نشد. گویا داماد می گفت که همه وسایل لازم زندگی را دارد و از نظر مالی بی نیاز است. حالا دخترم ناراحت است که چه لوازم زندگی ؟ مبلها چنان هستند و ماشین لباسشوئی چنین است و آشپزخانه چنان است و الی آخر. قسمت دیگر! جانم قسمت . قسمت دن آرتیق یئمک اولماز / بیشتر از قسمت نمی توان خورد.»
می گویم :« آخر اکثر جوانهائی که در شرایط دختر و دامادت هستند ، به یکی از کشورهای هم مرز ایران سفر می کنند . همدیگر را می بینند . با اخلاق و روحیات همدیگر یک مقدار آشنا می شوند بعد ازدواج می کنند . بعضی وقتها هم داماد آینده برای عروس آینده دعوتنامه می فرستد و دو جوان با هم آشنا می شوند ، سپس ازدواج می کنند.»
می گوید :« دلت خوشه تو هم ! همه خانواده ها که به دخترهایشان چنین اجازه ای نمی دهند. چه معنائی دارد که یک دختر تنهائی پاشود برود به یک مملکت غریب! رسم و رسومی گفتند . الکی نیست که . یعنی می گوئی دختر من خودش را سبک کند و برود دنبال پیداکردن شوهر؟ در و همسایه به آدم چه می گوید؟»
می گویم :« آدمیزاد چه موجود شگفت انگیزی است .می دانی این حرفت شبیه چیست؟ ده وه قوشونا دئدیلر اوچ دئدی ده وه یم دئدیلر یوک داشی دئدی قوشام / به شتر مرغ گفتند بپر گفت شترم . گفتند بار ببر گفت مرغم.»
عصبانی می شود و می گوید :« یعنی چه ؟ یعنی دختر و دامادم به خاطر منافع خودشان از بعضی مسائل صرف نظر کردند؟ یا فکر می کنی دختر من مقصر است و حق با داماد است؟»
می گویم :« نه خیر منظورم از این مثل تو بودی. اما به هر حال ، به نظر من هر دو هم حق دارند و هم ناحق . آنچه که به نظر دامادت معقول و مناسب است در نظر دخترت نامعقول است. افکار و اندیشه شخصی که سالهای سال است که این طرفها زندگی می کند ، تحت تاثیر فرهنگ و رسوم و روش زندگی این طرفی ها قرار گرفته و تغییراتی یافته است. دخترت در ایران زندگی کرده و به قول خودت فرهنگ ایرانی نیز تغییر به سزائی داشته و توقع و انتظارات اشخاص نیز با گذشت زمان تغییر کرده است. اگر در زندگی توافق باشد ، تعویض و تغییر دکور منزل که مشکلی ندارد.»
می گوید:« نه خیرجانم مشکل دارد. دخترم می خواهد دکور خانه را عوض کند ، داماد پرخاش می کند که پول علف خرس نیست. برایم اندازه و متر فرستاده اند که اینجا بدهم پرده بدوزند. پول که علف خرس نیست. »
می گویم:« شما که آرزو داشتی برای دخترت جهیزیه تهیه کنی که نشد ، حالا یک پرده که زحمتی ندارد. سفارش بده بدوزند و قال قضیه را بکن .»
اما صحبت ها و درد دلها زیاد است و او یک ریز حرف می زند و من گوش می کنم . داماد می گوید پستت می کنم ایران همانطوری که آمدی برگرد خانه بابات. دخترم پریشان است. با تهدید و اضطراب که نمی شود زندگی کرد. یک کمی غرور داشته باش . شیرخواره که خانه اش جا نمی گذاری. وقتی مرد می گوید برو ....
احساس می کنم مغزم از کار افتاده است. زیر لب زمزمه می کنم و زمزمه می کنم.
گئت دئیرسن ائله گئده رم کؤلگه می ده گؤره نمه سن/ برو بگوئی چنان می روم که سایه ام را هم نمی توانی ببینی.
در این دنیای درویشی ، قره پول گؤره ر هر ایشی / در این دنیای درویشی ، پول سیاه هر مشکلی را باز می کند.
بابلی بابیوی باب ائله گؤرن دئسین ها بئله / کبوتر با کبوتر باز با باز ، کند همجنس با همجنس پرواز

2009-11-11

زبان حال موسیقی

مرحوم مادربزرگم زنی مومن بود و به احادیث و روایات اهمیت زیادی می داد. او در باب گناه بودن موسیقی احادیث و روایات زیاد نقل می کرد. گاهی می گفت :« کسی که دایره می زند گوئی که بر گوش مقدسین ما سیلی می کوبد.» یا « کسی که موسیقی گوش می کند ، روز قیامت سیخ های داغ داخل گوشش فرو می کنند چنان که از این گوشش فرو می کنند و از گوش دیگرش خارج می شود. حالا ببین که آدمی چه گوش دردی می گیرد.تازه داخل قبر هم که بگذارند عقرب ها و مارها داخل گوشش لانه می سازند و ...» ای خدا که آدمی با شنیدن این روایات بزرگترها چه حالی می شد. اما خودش از صدای ویلن مرحوم پرویز یاحقی نمی گذشت. گویا آن قدیمها بعد از اخبار ساعت 14 گلهای رنگارنگ پخش می شد و او نیز همراه مادر و پدر با علاقه فراوان گوش می کرد. حالا وقتی روایاتی را که هزاران بار در گوش ما خوانده تحویلش می دادی ، جواب می داد که : « این که از آن موسیقی ها نیست. خوب گوش کن صدای ویلن دارد با تو حرف می زند. خوب گوش کن دارد صدایت می کند . دارد ناله می کند . دارد ضجه می زند. دارد لبخند می زند. دارد شور و حال عاشقانه اش را منتقل می کند. این غنا نیست که این انتقال احساس لطیف درون است.»شاید آن موقع آنچه که او می گفت برای ما بچه ها و نوجوانها قابل حس و درک نبود. اما امروزه با حرف دل بیشتر ترانه ها را حتی وقتی معنی شعر را هم نمی دانی حس می کنی. ساز و تار با تو حرف می زند . درد دل می کند و همراه با تو مرثیه خوانی می کند.ترانه اویان قربان اولوم عاشق زلفیه ، ترانه بسیار غمگین و در سوگ برادر خوانده شدهاست. نفیسه نازنین آشنا به زبان ترکی آذربایجانی نیست. این ترانه را به حال و هوای خودم برای دوستان عزیز که برادرشان را از دست داده اند نفیسه نازنینم ، افسانه عزیزم ، عمه خانم مهربانم که داغ برادر دیده اند و امیریه غربت نشین که در سوگ خواهر جوانش داغدار شد و دیگر دوستان و هموطنان عزیز داغدار ترجمه می کنم و آرزو می کنم هیچ کسی داغ عزیزش را نبیند.نفیسه جان به نظرم این ترانه تعزیه ای جانگداز است. در این شعر و موسیقی ، صدای مادران و خواهرانی را می شنوم که بر سر مزار برادر مویه می کنند و ضجه می زنند.
بیدار شو برادرم
با رنج و درد فراوان سر مزارت آمده ایم
بیدار شو برادرم
الهی که خواهر به قربانت
اینچنین بی موقع کوچ نکن
الهی که درد و بلایت به جانم
چه می شود انصاف کن
لحظه ای درنگ کن برادرم
بیدار شو برادرم
الهی که قربانت شوم بیدار شو
خواهرانت را سیاه پوش کردی
دل برادرانت را سوزاندی
کوه و دشت بر حالمان گریست
ای که جگرمان را سوزاندی
ای که داغ بر دلمان کشیدی
بیدار شو برادرم
الهی که قربانت شوم بیدار شو
قد پدر و مادر از غم دوتا شد
رنگ و روی سوگلی جوانت پژمرد
از وقتی که رفتی چشمانش پر اشک شد
آخه بچه هاتو یتیم گذاشتی
آیا کسی دردم را می فهمد؟
صدایم را می شنوی برادرم؟
بیدار شو برادرم
الهی که قربانت شوم بیدار شو
فلک عجب بازی تلخی را شروع کرد
از دیدن قد و قامت فرزندت سیر نشدی
هنوز جوانی ات را پشت سر نگذاشته بودی
ای که بی موقع از دنیا سیر شدی
بیدار شو برادرم
الهی خواهر به فدایت بیدار شو برادرم
انصاف داشته باش لحظه ای درنگ کن

2009-11-10

خاگینه - قایقاناق

آن قدیمها زندگی مردم حال و هوائی دیگر داشت. مردم نسبت به همدیگر مهربانتر و صمیمی تر بودند. پدرها صبح زود بیدار شده و بعد از خوردن چای شیرین با نان و پنیر سر کار می رفتند و مادرها آبگوشت را بار می گذاشتند و به کارهای دیگر خانه می رسیدند. درهرخانه ای یک عالمه بچه وجود داشت و دخترک یا پسرکی که برای نگهداری از بچه های خردسال خانواده ، از دهات می آمد و ساکن خانه می شد. نقل مجالس عروسی چای شیرین و شکلات و مجالس عزا خرما و حلوا بود. عصر پنج شنبه ها عطر برنج رشتی فضای خانه ها را پر می کرد. خوردن هفته ای یک بار پلوی وطنی همراه با خورش زرشک و کشمش لذتی دیگر داشت. مان اسفند که به آن بایرام آیی می گفتند ، بعد از خانه تکانی نوبت به شیرینی خانگی می رسید. نان پنجره ای ، لؤووز ، و الی آخر. عید ، عید واقعی بود. به قول مادربزرگم قارین لار بایرام ائلیردی / شکمها عید می گرفتند.
میهمان که می آمد پنیر روستائی پیش غذا و خاگینه دسر بعد از غذا بود. آخر هنوز فر وانواع مختلف کیک و بستنی و پودینگ و .. اختراع نشده بود. خاگینه غذای شیرین و ساده خانگی با ناز و غمزه سر سفره می نشست و کام میهمانان را شیرین می کرد. آن وقتها این غذا یا دسر خوشمزه به یک روش پخته می شد. بعد ها انواع مختلف اش کشف شد. شاید هم روش پختنش شهر به شهر فرق می کرد. اما خاگینه دیار ما خیلی ساده و خوشمزه است. برای پختنش کافی است که تخم مرغ و آرد و شکر و زعفران و زرد چوبه و روغن به مقدار کافی داشته باشیم. به ازای هر یک قاشق غذاخوری آرد ، یک دانه تخم مرغ لازم داریم. آرد و تخم مرغ را با هم قاطی می کنیم . یک مقدار بسیار کم زرد چوبه نیز اضافه می کنیم. مادربزرگم یک ذره نمک نیز اضافه می کرد. بعد ماهی تابه را روی آتش می گذاریم و روغن به ماهی تابه اضافه می کنیم و مایع خاگینه را داخل ماهی تابه می ریزیم دو طرف خاگینه را سرخ و قطعه قطعه می کنیم و سپس شیره مان را که از قبل آماده کرده ایم داخل ماهی تابه ریخته و با خاگینه مخلوط می کنیم و شعله را کم می کنیم تا خاگینه با شیره یک کمی بجوشد . خاگینه که آماده شد داخل بشقاب یا دیس می کشیم و سر سفره می آوریم. خاگینه را گرم و با نان می خوریم. گاهی وقتها به عنوان شام یا ناهار نیز خورده می شود. غذائی مقوی و خوشمزه است.
برای تهیه شیره هم شک و آب را با هم مخلوط می کنیم و روی آتش می گذاریم تا یک دور بجوشد. زعفران را در لحظه آخر اضافه می کنیم. داخل شیره می توانیم گلاب هم بریزیم. مقدار شکر به علاقه خودمان بستگی دارد.
امروزه انواع مختلف خاگینه می پزیم مثل ( قاتیق قایقاناغی ) خاگینه ماست که به آرد و تخم مرغ ماست نیز اضافه می کنیم و هم می زنیم . یا( ایشلی قایقاناخ ) خاگینه تو پر که بعد از سرخ شدن یک طرف خاگینه یک لایه گردو یا فندق می ریزیم و و طرف دیگر را روی آن برمی گردانیم. آلمانیها هم خاگینه دارند . شبیه خاگینه تو پر است. موادش نیز در سوپرمارکت آماده است . کافی است که آرد موبوط را با آب قاطی کرده توی ماهی تابه سرخ کنیم. خوشمزه است . اما جای خاگینه وطنی را نمی گیرد.
خاگینه در ترانه ها و شعرهای آذربایجانی هم برای خودش جایی بس خوش دارد.مثل این ترانه که عاشق به معشوق می گوید که:
من گلمیشم سنه قوناق / من پیشت مهمان آمدم
جئیران منه باخ باخ / آهو نگاهم کن
مارال منه باخ باخ / مارال نگاهم کن
منه پیشیر بیر قایقاناخ / برایم خاگینه بپز
آی یار منه باخ باخ / ای یار نگاهم کن
دیلبر منه باخ باخ / دلبر نگاهم کن
*
*
چند وقتی است که در تبریز داخل گوشت کوفته تبریزی سینه مرغ نیز اضافه می کنند. من تا به حال امتحان نکرده ام اما می گویند خوشمزه می شود.

2009-11-07

که داغ برادرمرده را برادرمرده می داند




عصری می خواستم کیک بپزم. آرد و شکر و تخم مرغ و کره و ... همه را روی میز چیده و دست به کار شدم. داشتم شکر را داخل ظرف می ریختم که انار خاتون زنگ زد. صدای متاثرش خبر از اتفاقی ناگوار می داد. برادر جوان سی ساله یکی از دوستان که دو سه روز پیش سکته کرده و در کما بسر می برد درگذشته بود. چند سال پیش نیز یک برادرجوان دیگرش درگذشته بود. فوری به دوستم زنگ زدم. صدای گریه اش ، ناله های آشنایش دلم را به درد آورد. داغ برادر را در دلم زنده کرده . شریک غم هم شدیم و هر دو در سوگ برادر به تلخی گریستیم.
بعد از خداحافظی ، انار خاتون دوباره زنگ زد . گویا می دانست که بر من و دل من چه می گذرد. در ایام درد و سوگ چه چیزی بهتر از همدردی و هم صحبتی دوستی مهربان.
دیگر حوصله ای برای پختن کیک نداشتم. اما خواستم سرگرم شوم. باز دست به کار شدم. آرد و شکر و تخم مرغ و کره و ... دیگر یادم نیست . شاید آب ، شیر یا ماست ، یا چه می دانم چه اضافه کردم. حالا فرض کنم این کیک خوب هم از آب در بیاید . چه کسی حوصله خوردنش را دارد؟ دلم شیرینی نمی خواهست زیرا که کامم تلخ شده بود. همین طوری روی صندلی نشستم و به دسته گل داخل گلدان خیره شدم. به گلهای پائیزی که از باغچه کوچک جلوی خانه ام چیده ام نگاه کردم . باغچه بزرگ خانه پدری مان پر از گل جعفری و میمونی و همیشه بهار و اطلسی و داوودی بود. برادر کوچک خیلی کم سن و سالتر از من بود . گاهی وقتها دعوایمان می شد و قهر می کردم. او اهل قهر نبود. برای آتشی با من تنها کاری که می کرد ، از باغچه حیاط چند شاخه کوچک گل جعفری و اطلسی می چید و دسته می کرد و با نخ قرقره محکم می بست و سر وقتم می آمد . اول دسته گل را قایم می کرد و بعد رو به صورتم خم می شد و با صدای کودکانه اش می گفت :« ادی » با سرسختی می گفتم :« یالوارما یاخارما آلما کیمین قیزارما ، هئیوا کیمین سارالما/ خواهش و التماس نکن مثل سیب سرخ نشو مثل به زرد نشو» لبهایش غنچه می شد و می لرزید و دسته گلها را به طرفم دراز می کرد و آهسته می گفت :« حالا با من آشتی می کنی ؟» دلم می سوخت راستش می ترسیدم اگر نه بگویم ، گوشه ای بنشیند و بی سر و صدا گریه کند . دسته گل را از دستش می گرفتم ومی گفتم :« دفعه آخرت باشه ها، این دفعه قهر کنم دیگه آشتی نمی کنم.» می خندید و می گفت :« باشه .» داخل استکان آب می ریختم و دسته گل اش را توی آب می گذاشتم . چقدر لذت می برد. مادرم با دیدن دسته گل داخل استکان می خندید و می گفت :« حیاط پر از گلهای رنگارنگ است و یک استکان گل توی تاقچه گذاشته ای ؟» مادربزرگم متوجه ما بود می گفت :« داخل این استکان کوچک یک دنیا صفا و عهد و پیمان و مهر و لطافت نهفته است. تمرین و تجربه محبت به نزدیکان نهفته است.»
قطرات اشک چشمانم را تیره و تار کرد. خاطرات کودکی مثل پرده سینما یکی پس از دیگری همراه با مرثیه ای غم انگیز از ذهنم گذشت. یک لحظه بوی کیک مرا به خودم آورد. عجب کیکی ! به هرچه که فکر کنی شبیه بود بجز کیک . شاید شله زرد یا حلیم شکر و آرد. هر وقت اعصابم داغون است، هر وقت که مضطربم دست پختم زیادی عجیب و غریب از آب درمی آید. کنارش گذاشتم . خواستم با گوش کردن به موسیقی ، تلخی سوگ را از ذهنم پراکنده کنم . نه دیگر، گویا امشب شب حزن بود. داریوش می خواند:
چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
*

دلم خوش نیست غمگینم برادر جان
*
و سرانجام آشیق زولفیه با من ناله سر داد
اویان قربان اولوم اویان قارداشیم
*
برای همه عزیزان و هموطنانم که داغ خواهر و برادر و عزیزان دیده اند صبر آرزو می کنم. روح درگذشتگان همه تان شاد. خدا به پدران و مادران داغ دیده صبر عطا فرماید.

2009-11-04

سیزده آبان

عکس از اینجا

سیزده آبان ، زیباترین روز از فصل پائیز بر دانش آموزان و دانشجویان عزیز مبارک

بالالاری آنالار دوغوب ، دردلرین آنالار چکیب ، ساچین سوپورگه ائدیب ، گؤز یاشیلا بسلییب ، جان بالا دئییب سسلییب ، آنالارین اوره کلری شان – شان اولماسین.بالالارین دردین آتالار چکیب ، آتالارین باغری آل قان اولماسین

2009-10-28

دخترک جوراب فروش

یک کمی قدیم بود. از سالن انتظار فرودگاه خارج شدم. خاتون منتظرم بود. سلام و احوالپرسی کردیم و سوار تاکسی شدیم.قرار بود به ترمینال برویم و از آنجا سوار اتوبوس شده راهی تبریز شویم. به ترمینال رسیدیم. هوا تازه داشت روشن می شد. روی یکی از نیمکتها نشستیم. خاتون رفت و چند دقیقه بعد با دو لیوان چای داغ و ساندویچ برگشت.
گفتم :« دلم نان سنگک تبریز می خواهد.»
خندید و گفت :« وای خاک عالم زن جماعت که به شکمش فکر نمی کند! آنوقت می گویند نفسالیس!»
گفتم :« خوب بگویند. این همه راه آمده ام سنگک داغ تازه نخورم که نمی شود. از این ساندویچها آن طرفها فراوان است.»
گفت : « صبر داشته باشی فردا صبحانه نوش جانش می کنی. الحق والانصاف سنگک داغ و تازه با پنیر لیقوان و خاتین سوزوسو عجب کیفی دارد.» داشتیم با هم گل می گفتیم و گل می شنیدیم که چشمم به دخترک پانزده چهارده ساله افتاد. چادر مشکی بر سر داشت و با یک دست چادرش را محکم گرفته بود و در دست دیگر چند جفت جوارب مردانه گرفته و به مردها نشان می داد.
با تعجب گفتم :« آنجا را نگاه کن ! دخترک با آن سن و سال و قد و قواره اش توی ترمینال چه کار دارد؟»
گفت :« نان درآوردن . »
گفتم :« بین این همه مرد! آن هم داخل ترمینال ؟ »
گفت : « پس می خواهی کجا باشد دبی؟»
باز هم تعجب کردم حرفهایش برایم بدون مفهوم بود.
گفتم :« حرفهایت مثل این است که من دئییرم فدم دمه بو دئییر دامدان داما / من چه می گویم این چه جواب می دهد.»
گفت :« تو خیلی وقت است که از این جامعه دور شده ای و نمی دانی چه می گذرد. این دخترک از سپیده دم تا پاسی از شب اینجاست و جوراب می فروشد. دارد نان خود و خانواده اش را درمی آورد . کس و کاری ندارند . برادر کوچکش هم آن طرف تر بساطش را پهن کرده و دارد جوراب می فروشد.درست مثل فیلم سینمائی های قدیمی که حالا آبگوشتی اش می خوانند. که یکی به خاطر لقمه نانی و تهیه پول دوای مادر مریض و پدر علیل خود را به آب و آتش می زند. حداقل توی فیلم ها معجزه ای می شد و فردین و ملک مطیعی ای و چه می دانم یکی پیدا می شد و نجاتش می داد. عالم حقیقت با افسانه خیلی فاصله دارد. »
گفتم :« حالا چرا جوراب زنانه نمی فروشد؟»
گفت :« که من و تو نصیحتش بکنیم که ناموس از هر چیزی مهم تر است . دخترجان بین این همه مرد چه کار داری ؟ برو خانه تان . برو کلفتی کن و اینجاها کار نکن. در حالی که می دانیم آجین ایمانی اولماز/ گرسنه نمی تواند ایمان داشته باشد.»
گفتم :« خوب اگر نصیحت هم بکنیم حق داریم. ترمینال و فروش جنس در اینجا کار درستی نیست . ببین بعضی مردها چطوری نگاهش می کنند؟ »
گفت :« نصیحت موقعی چاره ساز است که راه حلی هم همراه داشته باشد.»
حرفش تمام نشده بود که دخترک جلو آمد و سلامی کرد و خاتون جواب سلامش را داد و دخترک شروع به تعریف و توصیف اجناسش کرد. خاتون دو جفت جوراب از او خرید. دخترک رو به من کرد و گفت :« حاجی خانم شما هم می خواهید؟ جنس اش اعلاست. بشوی و بپوش . گل بئله مالا قویما قالا/ بیا این جنس را بخر و نگذار بماند.»
دو جفت خریدم و از او خواستم جوراب و اجناس زنانه هم بیاورد. ترمینال که مختص مردان نیست زنان هم خریدار جورابند. لبخندی غیرعادی زد و دور شد و به دنبالش چشمم به چشمان خیره خاتون افتاد که خیلی معنی دار نگاهم می کرد. نه از لبخند دخترک و نه از نگاه خیره و عجیب خاتون ، هیچ سر درنیاوردم.

2009-10-26

Abtraumkater


Albtraumkater
کتاب شهلای نازنین به چاپ رسید. ضمن تبریک به این دوست عزیزم ، کتاب را می توان از طریق آمازون یا با تماس با شهلا باورصاد تهیه کرد.
*
شهلا چنین نوشته است:
امروز بعد از چهار ماه دوباره نیاز به نوشتن چشمک می‌زند. برگشتن به عادت‌های سالیان چندان هم بد نیست! فردا به نمایشگاه کتاب فرانکفورت می‌رویم. اولین مجموعه داستان من هم آنجا ست. از شما چه پنهان، چندان شاد نیستم. کتاب بدون نقد یعنی چند صفحه کاغذ سیاه شده که بعد از مدتی از یادها می‌رود. تا اولین نقد، مثبت یا منفی، روی کتاب نخورد خوشحال نخواهم شد. دیروز با یکی از دوستان آلمانی‌ام که کتاب را دارد صحبت می‌کردم. پرسیدم، کتاب را ورق زده است. گفت، زده است، اما نمی‌تواند بخواند اش. داستان‌ها برای او زیادی غم‌گین و مالیخولیایی هستند. تأکید کرد اما که زبان زیبایی دارد. همین برای من کافی بود. نگرانی من از دیده نشدن کتاب به خاطر زبان کتاب است. در پس زبان آلمانی، فارسی هم قابل شنیدن است. این کار را با هدف انجام داده‌ام و برای حفظ این ویژه‌گی با ویراستاری کامل داستان‌ها مخالفت کرده‌ام. ببینیم حق با من بوده یا نه!
طرح روی جلد کتاب رو دوستم پارسوآ باشی برایم زده است. کتاب را از طریق آمازون می‌شود خرید. سعی می‌کنم در اولین فرصت کتاب را به فارسی در شبکه بگذارم. برخی داستان‌ها نیاز به ویراستاری جدی دارند و به همین دلیل ممکن است طول بکشد.

2009-10-23

دیوانه و زنجیر

داشت از روبرو می آمد . با خودش حرف می زد. می خندید. عصبانی می شد. نصیحت می کرد. این کار همیشگی اش بود. مرا که دید ، ایستاد و مودبانه سلام کرد. پیشانی و چانه اش را پانسمان کرده بودند. گفتم :« خدا بد ندهد ، چه اتفاقی افتاده ؟»
گفت :« هیچی دیوانه ها سنگم زده اند.»
گفتم :« یعنی چه ؟ چرا سنگت زده اند؟»
گفت :« چه بدانم؟ والله به خدا من کاری به کار کسی ندارم. دوسه تا پسر دیوانه تا مرا می بینند سر به سرم می گذارند. هو می کشند ادایم را درمی آورند. خیلی وقتها سعی می کنم خویشتن داری کنم . اما نمی شود دیگر. پریروز از کوره دررفتم و دنبالشان کردم. به طرفم سنگ پرتاب کردند و به پیشانی و چانه ام خورد و خون آمد . ماشین پلیس را دیدم و ازشان کمک خواستم . مرا به بیمارستان بردند و پیشانی و چانه ام را پانسمان کردند. هر چه درمورد ضارب پرسیدند ، گفتم اسمشان را نمی دانم . درموردشان اطلاعی ندارم. قرار شد هر وقت آنها را دیدم به پلیس خبر بدهم . نخواستم گرفتار شوند. دیوانه اند دیگر جایشان دیوانه خانه است.»
گفتم : چرا نگفتی ؟ کسی که کار خلاف انجام می دهد باید تنبیه شود. حداقل به والدینشان شکایت کن.»
لبخندی زد و گفت :« والدینشان ! آنها که بد تر از بچه هایشان هستند. یک دفعه سیب زمینی خریده بودم و داشتم به خانه برمی گشتم . دنبالم کردند و ادایم را درآوردند و آنقدر با چوبشان به پلاستیک سیب زمینی زدند که پلاستیک پاره شد و سیب زمینی ها ولوی زمین شدند. من هم از کوره دررفتم و دنبالشان کردم . با چوب محکم زدند . بازویم کبود شد. در خانه شان رفتم و زنگ درشان را زدم . مادرش دم در آمد و موضوع را گفتم . در را نیمه باز گذاشت و به خانه رفت صدایش را شنیدم که به شوهرش می گفت باز بچه ها این دیوانه را دنبالش کردند برو ببین چه می گوید. پدر آمد و بازویم را نشانش دادم و ازش خواستم به بچه هایش بگوید اذیتم نکنند . بچه ها هم که بچه نیستند که . گنده و لنده هور هستند. مرد کمربندش را برداشت و افتاد به جان پسرها آش و لاششان کرد و از من معذرت خواست. حالم خیلی خراب شد. پدردیوانه زنجیری هست جنون دارد. مادر هم دیوانه خفیف است. »
خنده ام گرفت و گفتم :« از کجا فهمیدی که دیوانه هستند ؟ آن هم از نوع زنجیری و جنون یا خفیف ؟»
گفت :« خوب معلوم است دیگر . من رفتم در خانه شان مودبانه ازشان درخواست کردم بچه شان را ادب کنند زن دیوانه ام خواند و مرد مثل بیمار سادیسم افتاد جان پسرها. تازه بچه های آدمهای دیوانه که عاقل از آب درنمی آیند. برای همین هم هست که تا خانه و کنار والدین هستند از ترس آنها سیچان دلیگین ساتین آلیرلار ( از ترس آنها سوراخ موش را با پول می خرند. )وقتی بیرون می آیند زنجیر پاره می کنند و ایته دئییرلر سن قاپما من قاپاجام ، قوردا دئییرلر سن ییرتما من ییرتاجام ( به سگ می گویند تو گاز نگیر من گاز می گیرم .، به گرگ می گویند تو ندر من می درم.) ترو خدا کارمان را می بینی ؟»
خداحافظی کرد و به راهش ادامه داد. از پشت سر نگاهش کردم . از راه رفتنش می فهمم در چه حالی است. قدم برداشتنش شبیه رقصی عصبی بود. از راه رفتنش فهمیدم که چقدر دلخور است. در حالی که با خود حرف می زد دور شد . با خود تکرار می کرد که ای خدا حالم ببین دیوانگان سنگم زنند.متاثر و متاسف گذشتم . این دنیا درست شدنی نیست که نیست. هر جا هم بروی آسمان همین رنگ است که هست.
گویا پروین اعتصامی مرحوم سالها پیش در وصف حال این آدم شعر« دیوانه و زنجیر» را سروده است. 

2009-10-21

گلها





چند وقتی است که مغازه یک یوروئی به محل جدید خود ، روبروی گلفروشی نقل مکان کرده است. از همان روز هم بجز اجناس یک یوروئی ، گل نیز می فروشد. گلدانهای زیبای گل که با گلهای این گلفروشی و آن گلفروشی رقابت می کنند. تر و تازه و زیبا با قیمتی مناسب که تا حدودی دکان این یکی ها را تخته کرده است. قدر مسلم هم اینکه چند وقتی است پشت پنجره های اتاقم پر از گلهای رنگارنگ شده است. مدت کوتاهی است که به علت کمبود جا ، دیگر گل نمی خرم. فقط هر وقت که از آن خیابان می گذرم برای تماشای گلها دقایقی جلو مغازه یک یوروئی می ایستم. چند روز پیش که از کنار مغازه می گذشتم ، چشمم به گلی افتاد و نگاهش کردم. اما نتوانستم از آن دل بکنم و خلاصه دست بردم و یکی را از جا گلدانی پلاستیکی بیرون آوردم.پیرزنی کنارم ایستاده بود . رو به من کرد وبا عصبانیت گفت : « راستی راستی می خواهی این گل را بخری؟» گفتم :« بله مگه چه ایرادی دارند؟» گفت:« این گلها روزهای آخر زندگیشان را می گذرانند. به خانه که رسیدند بعد از دو سه روزی می میرند. فکر می کنی برای چی ارزان می فروشند؟ از گلفروشی روبرو بخر و ببر بگذار یکی دو سالی زنده بمانند.» پیرزن چنان مرا نصیحت می کرد که گوئی با دختر خودش حرف می زند. خواستم گلدان را سر جایش بگذارم که دلم رضا نداد. ایستادم و پیرزن در حالی که یکریز حرف می زد که پولم را دارم بیرون می ریزم ، رفت. خلاصه از گل دل نکندم و فوری به مغازه رفتم. و خریدمش . فروشنده گل را داخل کیسه پلاستیکی گذاشت و با خود به خانه آوردم. گل را از داخل پلاستیک بیرون آورده و اول نگاهش کردم. یک لحظه احساس کردم که زبان بسته با زبان بی زبانی به من حالی می کند که از گرسنگی و تشنگی و تنگی جا دارد خفه می شود. برگهای سبز و دراز و گل به هم فشرده و یک جا جمع شده بودند . درست شبیه کسی که در سلول انفرادی نیم متری حبس شده و فضائی برای حرکت ندارد. ریشه از سوراخهای زیر گلدان بیرون زده و به دور گلدان چسبیده بود. گلدان به اندازه ای کوچک بود که طاقت وزن گل و ساقه را نداشت و رها که کردم یک وری افتاد. گلدانی بزرگتر با خاک تازه آوردم و گل را از داخل گلدان کوچک بیرون آورده وداخل خانه جدیدش کاشتم. طفلکی گل ، گوئی از داخل قبر یا سلول نجات پیدا کرده است. کمی آبش دادم و سرگرم کارهایم شدم . البته حرفهای پیرزن و وضع گل یک کمی ناامیدم کرده بود. خوب اگر هم بمیرد مسئله ای نیست. چند ساعتی تماشای زیبائیهای خدادادی به لذتش می ارزد. یک دو ساعتی گذشت. چائی داغی برای خودم ریختم و وارد اتاق شدم . به گل تازه ام نگاه کردم. جالب بود. گوئی در طول همان یکی دو ساعت برگها و ساقه گل رشد کرده و برای خودشان جا باز کرده بودند. احساس کردم که دارند به من لبخند می زنند. تازه متوجه شدم که طفلکی این گل چقدر زیبا و شاداب است.
گلها یکی دیگر از شاهکارهای خدا هستند که در هر هنری جایگاه مخصوص خود را دارند. در شعر شاعران ، لالائی مادران ، وصف حال عشاق و ...
*
من عاشقم گولوم وای / من عاشقم وای گلم
بولبولوم وای گولوم وای / وای بلبلم وای گلم
بیر باغدا باغبان اولدوم / باغبان باغی شدم که
هئچ درمه دیم گولوم وای / هیچ گلی ازش نچیدم
*
یار قاپینی آچیپدی / یارم در را باز کرده
نه یه رنگین قاچیبدی / چرا رنگش پریده
دور گل بیزیم باغچایا / بیا به باغچه ما
گؤرنه گوللر آچیپدی/ ببین چه گلهائی باز شده
*
لای لای بالام گول بالام / لالائی بچه ام ، بچه گلم
ساچلاری سنبل بالام / گیسوانش مثل سنبل بچه ام
چیچک دن قیزیل گول دن / از غنچه گل و گل محمدی
یوخوسو یونگول بالام / خوابش سبک و آرام بچه ام
*
گول اوسته آری خوشدور/ زنبور روی گل خوش است
هئیوانین باری خوشدور/ میوه به خوش است
قیشدا قاری سئوه رم / درزمستان برف را دوست دارم
پاییزین ناری خوشدور/ انار پاییز خوش است
*

2009-10-19

یک بازی دیگر

به دعوت غربت نشین کوچه های امیریه می نویسم که از در و دیوارخانه مجازی اش غم دلتنگی وطن می بارد. کسی که با خاطرات امیریه اش ، به یاد مادربزرگ مهربانش و با عشق به وطنش زندگی می کند.
قرار است در مورد ده چیزی که دوست داریم و ده تای دیگر که نمی خواهیم و دوست نداریم بنویسیم.
دوست دارم مرزها از میان بروند و دنیا ، دنیائی لبریز از مهر و صفا و شادی شود.
سپیده دم را دوست دارم. وقتی چشم باز می کنم احساس می کنم روزم دارد صاف و ساده و زلال شروع می شود.
در یک روز گرم و آفتابی تابستان ، همراه با انارخاتون و گل صنم خاتون و هاله و بقیه دوستانم ، پیاده روی لب رودخانه شهرمان را دوست دارم.
شبها تماشای فیلم سینمائی از تلویزیون را دوست دارم . در حالی که همراه با نوشیدن یک فنجان چای داغ ، بافتنی در دست سرگرم تماشای فیلم باشم. بعد از تمام شدن فیلم میزان هیجان انگیز بودن فیلم را از مقدار بافتنی بافته شده ام می سنجم.
کامپیوتر و اینترنت را دوست دارم.
از تماشای گلها و گیاهان زیبایم لذت می برم و دلم می خواهد زمینی چند هکتاری داشته باشم و تبدیل به کلکسیون گیاهان جهان بکنم.
در میان ماهی های سرخ و زردم « زمرد قوشو » را که از همه بزرگتر است ، بیشتر دوست دارم. با آن جثه بزرگ و باله های قرمز و خوش رنگش چقدرزیبا دیده می شود .از جست و خیز خسته نمی شود. گوئی مرا می شناسد . تا به ظرف نزدیک می شوم جلو می آید و درست نکته ای که برایشان غذا می ریزم می ایستد و با اشتها می خورد. گاهی وقتها ماهی های دیگر را دنبال می کند و بازی شروع می شود. جست و خیزشان در آن لحظات تماشائی است.
هرگاه دلم می گیرد و نگرانم دلم می خواهد یکی از شعرهای حافظ را به فال نیک بگیرم و بخوانم.
شبها قبل از خواب کتاب« رمان » می خوانم. گاهی هم قهرمانان رمان را در خواب می بینم. مثل فیلم سینمائی.
اما چه چیزهائی را نمی خواهم؟
از سیگار بدم می آید.بدم می آید و بدم می آید.
ناامیدی و بلاتکلیفی را دوست ندارم.
از تعارفات مانند : قربانت شوم . دور سرت بگردم. درد و بلات بجانم. قربان مردمک چشمت بروم . هیچ خوشم نمی آید. دوست داشتن یکی که با این جملات ثابت نمی شود.
فرض کنید جائی مهمان دعوت شده اید. میزبان زحمت کشیده و سفره ای تدارک دیده است. آن وقت سر سفره شروع می کند به تعارف کردن که تو رو خدا بفرما . من بمیرم از این بخور ، جان فلانی بخور. آخر سر هم بشقابت را برمی دارد و یک پرس دیگر غذا می ریزد که بخورید. خوشم نمی آید.
هیچ دوست ندارم با کسی سر ساعت قرار بگذارم . سر وقت حاضر شوم و یک ربع بعد دوست عزیز بیاید و بگوید می بخشی خواب مانده بودم . یا هیچ یادم نبود که قرار داشتم.
شنیدن خبر قطع درختان دلم را می آزارد.
فیلمهای ترسناک و قتل و کشت و کشتار را دوست ندارم.
دور هم نشستن به هدف تکرار و تقلید حرکات شخص غایب و خندیدن به نقص عضو یا لکنت زبان و گویش و هر حرکت دیگر اذیتم می کند.
از جنگ و ترور بیزارم.
سرانجام در عفو لذتی است که در انتقام نیست. چشم در مقابل چشم دوست داشتنی نیست. کاش نه قتلی اتقاق بیفتد و نه یکی دیگر به جرم ارتکاب به قتل قصاص شود.
به رسم بازی من هم دختر همسایه و خانومچه و قلم یاز و افرا و پاییز و همدم روح و شیرین ناز وآشپزباشی و بقیه دوستان عزیز را دعوت به بازی می کنم.
*
راستی بین دوستان چه کسی روش پرورش و نگهداری از قناری را می داند؟

2009-10-13

حافظ

حافظ
طیبه یکی از همکلاسی های ما بود. با دلی خوش به مدرسه می آمد. می دانست کلاس نهم که تمام شود خانه دار خواهد شد. والدینش می گفتند همین که نه کلاس درس خواند و خوب و بد را از هم تشخیص داد کافی است. مادربزرگش می گفت :« آخر کار دختر رفتن به خانه شوهر و شستن کهنه و لباس بچه و جارو کردن و پختن است. حالا چه خانه دار باشد چه دکتر و پروفسور و رئیس اداره.» ما همکلاسی ها که دور هم جمع می شدیم ، از این افکار و نظرات بزرگترها انتقاد می کردیم. درس خواندن و باسواد و روشنفکر شدن چه ربطی به کارهای خانه دارد. الهه تعریف می کرد که برادرش دانشجو است و هر وقت پدر و مادرش برای دیدنش به شیراز می روند ، برایشان قورمه سبزی و آبگوشت می پزد. پیراهنش را هم خودش می شوید و اتو می کند. خوب مادر پیش او نیست که برایش غذا بپزد و لباس بشوید. آدم باید در هر شرایطی که است خودش را با آن شرایط وفق دهد. پدر من می گوید دختر باید بیشتر از پسر تلاش کند تا برای خودش پشتوانه ای درست کند. پسر دستش تنگ شد می تواند بیل دستش بگیرد و پیش یک بنا عملگی و کارگری کند . دختر هم می تواند ؟ بجز الهه برادرهای راحله و حکیمه هم در شهرهای دیگر دانشجو بودند . آنها هم کارهای شخصی شان را خودشان انجام می دادند.
طیبه آشکارا به حال الهه و بقیه دوستان غبطه می خورد. چه می شد خدا پدر او را نیزمثل پدر الهه خلق می کرد.دست خدا که کار شقی نیست.
داشتیم امتحانات ثلث اول را می دادیم.روزی طیبه افسرده و غمگین وارد کلاس شد. علت را پرسیدیم. گفت : می دانید که شیمی من در چه حالی است. مادرم گفته که اگر تجدید شوم دیگر اجازه نخواهد داد به مدرسه بیایم. من امروز امتحان شیمی را خراب می کنم و فاتحه مدرسه را می خوانم .
ناراحت بود قطراتش اشک مردمک چشمانش را شفاف کرده بود.هر کدام از ما به گونه ای سعی داشتیم دلداریش بدهیم. حکیمه گفت : « دختر جان اینطوری ناراحت باشی که هرچی خواندی از یادت می رود و امتحان را خراب می کنی. پشت سر من بنشین ورقه ام را نشانت می دهم.» گفتم :« حکیمه شیمی اش خوب است کمکت می کند کافی است که ورقه ات را پر کنی هر چی بلدی بنویس . حتی جوابهائی را که به درست بودنش شک داری بنویس. بیست و پنج صدم نمره هم غنیمت هست. می خواهی نظر حافظ را هم بپرسم؟ » قبول کرد. حافظ را یار صمیمی و همیشگی ام را از داخل کیفم درآوردم و صفحه ای راباز کردم . به ! به ! چه غزل زیبائی!
اگر غم لشکر انگیزد که خون عاشقان ریزد
من و ساقی به هم سازیم و بنیادش دراندازیم
غزل را به فال نیک گرفتیم. تو امروز خوشحال خواهی شد. امتحان شروع شد ورقه ها را یکی یکی می دادیم و به حیاط مدرسه می آمدیم. طیبه راضی بود. گفت:« دوازده یا سیزده می گیرم حالا یک غزل دیگر از حافظ برام بگو دلم آرام تر شود.» بی اختیار گفتم
از غم و درد مکن ناله که دوش
زده ام فالی و فریادرسی می آید
خوشحال شد غزل را به فال نیک گرفت و حال هوائی خوش سرگرم شوخی و خنده شدیم.حکیمه گفت : « هر روز عصر مادربزرگم از من می پرسد نماز عصرم را خواندم یا نه . من هم گاهی وقتها تنبلی می کنم و همین طور الکی می گویم خواندم و وقتی می فهمد نخواندم عصبانی می شود و همه اش می گوید می روی جهنم و جلز ولز می شوی. چنان می سوزی که خاکسترت هم ناپیدا می شود و از این حرفها دیگه . جای حافظ شیراز خالی که بگوید
عیب رندان مکن ای زاهد پاکیزه سرشت
که گناه دگری بر تو نخواهند نوشت
راستش را بخواهید من هم همه اش توبه می کنم و به خودم می گویم دیگر تنبلی نمی کنم و نمازم را سر وقت می خوانم اما چه کار کنم
به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می رسد چه چاره کنم
صبح توبه می کنم و عصر توبه می شکنم. یعنی فکر می کنید خدا از من بدش می آید؟»
گفتم:
دوستان عیب نظربازی حافظ نکنید
که من او را ز محبان خدا می بینم
هنوز ثلث دوم شروع نشده بود که طیبه باز دمق و عصبی و پریشان آمد و سر جایش نشست. حدس می زدیم چه اتفاقی افتاده است. چنین کنی دیگر به مدرسه نمی روی ، چنان کنی اجازه نمی دهیم . اما گویا کار فراتر از این حرفها بود. از فردا طیبه راستی راستی ترک تحصیل می کرد. در آن اسفند بهاری که بوی خاک نم خورده از باران صبحگاهی دل و جان را می نواخت ، ما در غم طیبه شریک بودیم. درسهایش خوب نبود و نمی خواستند ادامه بدهد. دختری که مردود شود احتیاجی به مدرسه رفتن ندارد. چرا بیخودی پول دفتر و کتاب بدهیم؟ آخر فقیر نبودند که. دلمن می خواست مادربزرگم همسایه یا فامیل آنها بود و حرفهای همیشه اش را تکرار می کرد : « مردودی و تجدیدی و دوساله شدن را برای شاگردها گذاشته اند دیگر برای من پیرزن که نه . محصل تجدید نشود ، مردود نشود ، پس چه کسی مردود و تجدید شود من؟» اما حیف که مادربزرگ نبود شاید هم در طایفه شان یکی که نه چند تا مثل مادربزرگم بود ، اما حرف آخر را والدینش می زدند که زده بودند. دلم خیلی گرفت باز حافظ را باز کردم
کارم ز دور چرخ به سامان نمی رسد
خون شد دلم ز درد و به دامان نمی رسد
کتاب را زود بستم و داخل کیف گذاشتم. به او نگفتم که حافظ چه گفت.
*
این غزل حافظ را با صدای شهرام ناظری خیلی دوست دارم
ما درس سحر در ره میخانه نهادیم
محصول دعا در ره جانانه نهادیم

2009-10-11

گیوتین

خاصیت میز و صندلی و نیمکت و کلاس و مدرسه ، شلوغی و بازیگوشی و بر سر و روی همدیگر پریدن است. بوی گچ و مداد تازه تراشیده شده ، محصل را رئشه می کند که از هر موضوعی لطیفه و شعر بسازد ، هنگام سخن گفتن معلم به هر جمله جزئی بخندد ، پودر گچ رنگی را روی صندلی معلم بپاشد و سلیقه و پاکیزگی او را به هم بزند. گاهی که به حرفهای مرحوم دبیر تاریخمان می خندیدیم ، می گفت :« امروز بخندید زیرا خصوصیت آشکار محصل خندیدن است. بخندید تا دنیا با شما بخندد. اما فردای روزگار که یاد سخنان من می افتید البته که بر روح صبور و آموزگار من فاتحه خواهید خواند. روزی داشت درمورد فرانسه و گیوتین صحبت می کرد. در مورد روش کار این وسیله مخوف سخن می گفت وما وحشت زده گوش می کردیم. آنان دیگر چه حیواناتی بودند ؟ مگر می شود با خیال راحت بنی آدم را گرفت و سرش را زیر تیغ گذاشت و با آن ضربه هولناک از تن اش جدا کرد؟ دبیر تاریخمان می گفت :« هر کار وحشتناک اولش ترس و غم و گریه و تاسف دارد . اما وقتی تکرار شد عادی می شود و به تدریج موجب هیجان و شادی نیز می شود. مثل همین گیوتین. اعدام با گیوتین اول موجب وحشت و ناراحتی تماشاگران شد. بعد به تدریج مردم برای تماشای جان دادن معدوم دور گیوتین جمع شدند و سرانجام تماشای جان دادن محکومین برای تماشاگران تبدیل به نوعی تفریح و هیجان شد. »
دبیر تارخمان می گفت :« از تاریخ یک جمله خوب آموخته ام در عفو لذتی است که در انتقام نیست. شما هم یاد بگیرید. دونیانین قویروغو اوزوندو ( دم دنیا دراز است) و ممکن است روزی به دردتان بخورد.»
امروز با خواندن مطالبی در مورد دکتر گیوتین و اعدام و گذشت نکردن ، برای چندین و چند بار به روح دبیر تاریخمان قاتحه خواندم.
سخنان وکیل این نوجوان اعدام شده

2009-10-07

غم نان و غم نان

عکس تزئینی است

هوا سرد و ابری و گرفته بود. جهت تماشای گلهای تازه گلفروشی از خانه بیرون آمدم. قدم زنان به طرف مغازه می رفتم. چشمم به زوج هنرمند خیابانی افتاد. ایستادم و تماشایشان کردم. قدشان بلندتر از حد معمول دیده می شد. روی چهارپایه ای ایستاده بودند. مرد کت و شلوار سیاه رنگی به تن داشت. صورت و دستهایش سفید سفید به رنگ کچ بود. کلاه شاپوی سیاه رنگی بر سر داشت و عصایش از بازوی راستش آویزان بود. زن لاغر اندام و جوان می نمود. پیراهن بلند قدیمی و مدل اروپائی به تن داشت موهایش نیز قدیمی و از پشت پیچیده و جمع شده بود. لباس و دست و صورت و موهایش سفید سفید به رنگ گچ بود. خوشم آمد و دوربینم را از کیفم درآوردم چشمانم را به چشمان آبی دریائی و خوش رنگ زن دوختم . فهمید که از او اجازه می خواهم عکس اش را بگیرم. لبخندی زد و مردمک آبی رنگش به پایین دوخته شد. زیر پایش کلاه شاپوی وارونه ای وجود داشت. با انگشت به شاپو اشاره کرد. فهمیدم که باید اول پول خرد آن تو بریزم و بعد عکس بگیرم. داخل شاپو پول خرد ریختم و عکسی از هر دو گرفتم. لبخند زدند. آنگاه مرد با حرکت بسیار آهسته و پانتومیم خود سر خم کرده از من تشکر کرد و آهسته کمر راست کرد و میخکوب بر جایش ایستاد. زن یک بار خیلی آهسته و رقص کنان دور خود چرخید. بعد دوباره هر دو مثل مجسمه بر جای خود خشک شدند. به چشمان زن نگاه کردم . مژه هایش نیز سفید بودند. سنگینی پلکهایش را احساس کردم. این زن و مرد چگونه می توانند سنگینی این رنگ و لباس و سرپا ماندن پنج شش ساعت مدام را تحمل کنند.
آن قدیمها فکر می کردم کار کمدین ها خیلی ساده است. بی خیال از عالم و آدم هر کاری که دلشان می خواهد انجام می دهند. نیازی به تکرار و تمرین ندارند. اما هنرمندان خیابانی که کمدین نیستند.کاری بجز ایستادن و تکان خوردن ندارند. اما همین چند ساعت مدام سر پا ایستادن خودش نوعی هنر است. می خواهند نان شب شان را تامین کنند و این تنها کاری است که بلدند. الحق که چؤرک داشدان چیخیر/ نان از سنگ در می آید.
ترانه دلقک با صدای محمد اصفهانی
کفش های لنگه به لنگه
می پوشه که هی بلنگه
می دونه که هر چی سنگه
پیش پای لنگه
واسه نونه واسه نونه
که به کارهاش بخندی
که اگه اینو بدونی
تو به دلقک نمی خندی

2009-10-01

نخستین زنان ایران - قسمت سوم

مهستی گنجوی : بانوی شاعر ایرانی در قرن پنجم و ششم هجری بود. او در شهر گنجه در زمان سلطنت غزنویان به دنیا آمد
عالمتاج قائم مقامی متخلص به ژاله : در اواخر دوره قاجار به دنیا آمد. او در سنین کودکی خواندن فارسی و عربی را شروع کرد. اودر سن پانزده سالگی با علی مراد خان بختیاری ازدواج کرد و پس از هفت سال از همسرش جدا شد. در سال 1326 در سن 63 سالگی درگذشت. حسین پژمان بختیاری شاعر معروف تنها فرزند عالم تاج قائم مقامی می باشد.
فروغ الدوله : دختر ناصرالدین شاه و از زنان آزادیخواه بود. او به طرفداری از مشروطه ، با برادرش مظفرالدین شاه مخالفت کرد.هنگامی که مجلس به فرمان محمد علی شاه به توپ بسته شد ، محمدعلی شاه دستور تخریب خانه و غارت اموال فروغ الدوله را صادر کرد.او عضو انجمن اخوت بود و بدون حجاب به جلسه می رفت.
فخر عظمی ارغون : مادر سیمین بهبهانی ، از موسسین جمعیت نسوان وطنخواه بود. در سال 1314 روزنامه « نامه نسوان » را تاسیس کرد.
سیمین بهبهانی : شاعر معروف ایرانی در سال 1306 در تهران متولد شد. او یکی از فعالین زنان است.
مرضیه ارفعی : اولین سرتیپ در سال 1338 به درجه تیمسار سرتیپی رسید.
فاطمه توانائی : اولین پرستار زن
اقدس غربی و اختر فردوس : اولین زنان داروساز
مهین افشار : اولین تاجر زن
دکتر مهرانگیز منوچهریان : نخستین زن ایرانی که به سناتوری رسید. در سال 1328 کتاب « انتقاد بر قانون اساسی ایران از نظر حقوق زن » را چاپ کرد . در سال 1968 موفق به دریافت جایزه صلح حقوق بشر شد.
فرخ روی پارسا : نخستین زن وزیر ایرانی . در زمان امیر عباس هویدا به وزارت آموزش و پرورش رسید.
مهرانگیز دولتشاهی : نخستین زنی که به سفارت رسید و سفیر ایران در دانمارک شد.
فرخنده جورابچی : در زمینه حقوق و مسائل زنان فعال بود. او در اردیبهشت 1314 در کنگره زنان که در شهر استانبول تشکیل شده بود شرکت کرد و به نمایندگی از زنان ایران سخنرانی کرد.
شهلا لاهیجی : نخستین زن ناشر فعال در زمینه چاپ آثار زنان است که کار خود را از سال 1363 آغاز کرد . او نویسنده و مترجم است.
فوزیه مجد : آهنگساز و پژوهشگر ، اقدام به گردآوری کموسیقی محلی ایرانی کرد. او در سال 1351 کتاب « نفیر نامه » را به چاپ رسانید.
ارفع اطرابی : در سال 1320 متولد شد . او از نخستین زنان موسیقی دان حرفه ای ایران به شمار می رود.
بدرالملوک بامداد : نخستین شاگرد اول « دارالمعلمات » بود. او جزو اولین زنانی بود که با آزاد شدن راه دانشگاه بر زنان در سال 1314 وارد دانشسرای عالی شد و در سال 1325 ریاست دانشسرای دختران را بر عهده گرفت.
طاهره : در سال 1236 متولد شد. او شاعری توانا بود و مقالات بسیاری در دفاع از حقوق زنان در مجلات می نوشت. سلسله مقالاتی از او در روزنامه « ایران نو » با نام خانم دانشمند به چاپ می رسید که در آنها از تعدد زوجات و طلاق و .. انتقاد می کرد.
مهرانگیز کار : در سال 1323 به دنیا آمد. او از نخستین زنانی است که بعد از انقلاب به طرح مسائل حقوقی زنان پرداخت. آخرین کتابی که از او به چاپ رسیده است « خشونت علیه زنان » نام دارد.
شمس کسمائی : در سال 1263 ش . به دنیا آمد. او شاعری تجدد طلب بود خاندان کسمائی از اهالی گرجستان بودند که به آذربایجان مهاجرت کردند. خانه شمس در تبریز و محفل نویسندگان و دانشمندان بود.او در سال 1340 درگذشت.
بانو قهرمانی : خواهر فروغ آذرخشی مدیر مدرسه بانوان بود . او مدت 15 سال این مدرسه را به صورت ملی اداره کرد.
فیروزه مهاجر: متولد سال 1336 است. او از فعالان مرکز فرهنگی زنان و استاد دانشگاه تهران در رشته ادبیات ایتالیائی است. او کتابهای زیادی را به زبان فارسی ترجمه کرده است.
پروین اردلان : روزنامه نگار ، پژوهشگر و از اعضای اولیه کمپین یک میلیون امکضا است. در سال 1386 جایزه اولاف پالمه را دریافت کرد.
نخستین زنان ایران قسمت اول قسمت دوم
هر سه قسمت خلاصه ای از کوشش نوشین احمدی خراسانی در سالنمای زنان. سالنمای زنان چند سالی است که چاپ نمی شود.
نوشین احمدی خراسانی : نویسنده ، مترجم ، ناشر ، فعال حقوق زنان ، بنیان گذار مرکز فرهنگی زنان ، عضو کمپین یک میلیون امضا ، فعال جنبش زنان و منتشرکننده « سالنامه زنان ایران » است.
ادامه دارد
*

2009-09-29

مهر ماه بود

مهر ماه بود ، جنگ بود ، صدام بود. شبهای تاریک بود و پتوهای پلنگی آویزان از پنجره ها و درها و روزن ها بود. لشگر صدام بی رحمانه حمله می کرد. می زد و می کشت و می ربود. آب و خاک وجان و مال و ناموس ، هیچ کدام در امان نبود.
از آن دوران که لشکر صدام شهرهای مرزی خرمشهر ، بستان ، سوسنگرد ، دهلران ، مهران ، قصر شیرین و ... را به تصرف خود درآورد و مردم را به خاک و خون کشید ، قصه ها و روایتهای بسی تلخ در دفتر ایام به ثبت رسید. می گفتند : لشگر صدام بعد از فتح شهری مرزی ، در خانه ها پراکنده شدند. در خانه ای مرد جوان را کشتند و جلو چشم پدر و مادر پیرو داغدیده اش به عروس جوان تجاوز کردند. عروس دهانه چاه را باز کرد و خود را داخل چاه انداخت . دشمنان با بی رحمی و بی اعتنائی از مادری که ماتش برده بود خواستند که برایشان نان بپزد . مادر نان را آلوده به زهر پخت .هم خود زهرکش شد و هم دشمن. آن گاه ارتش و سپاه و بسیج و رزمنده و داوطلب ، برای بیرون کردن لشکر متجاوز دست در دست هم دادند و تا آخرین قطره خون خود بر جای ننشستند.
در مدارس دخترانه اولیا با آوردن شکر و گل محمدی و شیشه های خالی مربا ، در پختن و آماده کردن مربا به همکاران در مدارس کمک می کردند. گونی های کاموا به مدرسه می آمد و بین اولیائی که علاقمند به بافتن شال و کلاه و کت پشمی به رزمندگان بودند کاموا را برده و می بافتند و می آوردند. حلیمه خاتون مادربزرگ کبری شال و کلاه می بافت. عجب سلیقه و دستان ماهری داشت! می گفت : « برای جوانی که به خاطر حفظ آب و خاک و ناموس مردم از جان شیرین خود مایه می گذارد ، هر چه خدمت کنی باز کم است. » او هنگام شنیدن آژیر خطر به زیر زمین یا پناهگاه نمی رفت. چون عقیده داشت بمب پناهگاه را هم ویران می کند. بهتر است در هوای آزاد بایستد که حداقل برای پیدا کردن جسدش مامورین زحمت زیادی متحمل نشوند. زن بسیار مومنی بود. از آنهائی که فکر می کرد موسیقی حرام است و... اما روزی که شنید اسرا آزاد می شوند ، چادرش را به گردنش بست و در حالی که بشکن می زد به سلامتی مادران و پدران چشم براه به رقص و پایکوبی پرداخت. آن روز عجب روز پرشوری بود. شاید اگر زنده می ماند می گفت :« آنان که در کهریزک فاجعه به بار آوردند فردای قیامت جواب شهدائی را که جان را نثار آب و خاک و ناموسشان کرده اند ، چه خواهند داد ؟
»

2009-09-27

انتخابات آلمان

دیروز برای خرید به مرکز شهر رفتم. آخرین روز تبلیغات انتخاباتی بود. بادکنکهای زرد و سرخ و سبز دست بچه ها می درخشیدند. روی هر کدام اسم یکی از احزاب را نوشته بودند. تازه از د ام بیرون آمده بودم که دختر خانم جوان بلوندی جلویم را گرفت و همراه با یک برگ کوچک تبلیغاتی یک خودکار فشاری به من هدیه داد. روی خودکار فشاری نوشته بود ( Die Linke - Zeit für Veränderungen)چند قدمی که جلو رفتم آقا پسری همراه با یک برگه کوچک یک بسته کوچک مربای توت فرنگی داد و گفت :« صبح فردایتان را با مربای خوشمزه توت فرنگی شروع کنید و سپس برای رای دادن به کاندیدای محبوبتان پای صندوق های رای بروید.» ( SPD - bitte wählen gehen)چند قدمی آن طرفتر خانمی بازهمراه با برگه تبلیغاتی کوچک بیسکویتی داد و با مهربانی فراوان گفت :« فردا را فراموش نکیند. » (FDP)مهمترین دوئل انتخابات بین آنجلا مرکل از حزب دمکرات مسیحی آلمان ( CDU ) صدراعظم آلمان و فرانک اشتاین مایر از حزب سوسیال دموکرات آلمان ( SPD) وزیر امورخارجه برگزار شد.امروز یکشنبه 27 سپتامبر 2009 انتخابات از ساعت هشت صبح شروع شده و ساعت 18 خلتمه خواهد یافت.
شیوه نظارت بر انتخابات آلمان
سهم ایرانیان در انتخابات آلمان
تصاویر یک زن ایرانی تبار اوپوزیسیون از شهر دوسلدورف در تبلیغات به چشم می خورد .
روز اتحاد آلمان
*
انتخابات کشورمان با مناظره بین کاندیدها و شور و حال جوانان شروع شد و ادامه اش چی شد

2009-09-25

غم نان

کوکب خانم یک عالمه بچه داشت. در بین آن همه دختر و پسر و عروس و داماد ، دیدن نوه های بزرگتر از بچه هایش برایم جالب بود. کوچکترین بچه کوکب خانم ، کبری نام داشت . کبری سیزده ساله بود و به تازگی نامزد شده بود. بیشتر وقت او پشت دار قالی می گذشت. این بار داشت خالچا می بافت. خالچا که ما به آن کناره می گوئیم به عرض یک متر و طول سه یا چهار متر بافته می شود. آن زمان که فرش و پشتی و بالش و متکا مد بود و هنوز مبل و تجملات برای خودش جا باز نکرده بود ، کناره هم برای خودش خریدار داشت. مردم فرش را داخل اتاق پهن می کردند و کناره یا خالچا را جای خالی آن پهن کرده ، رویش را با پتو و متکا و بالش و پشتی تزئین می کردند. کبری این خالچا را می بافت تا کنار جهیزیه اش به خانه شوهرش ببرد. نامزد او کارگر کارخانه کوره پزی بود ،هفته ای و ماهی یک بار به روستا می آمد. برای کبری ماتیک و جوراب شیشه ای و پیراهن آستین کوتاه می آورد. گاهی کنار دار قالی اش می نشستم و با هم صحبت می کردیم. حرفهای دختری با آن سن و سال برایم تعجب آور بود. بی پروا و بدون خجالت در مورد مسائل نامزدی وزنانه حرف می زد. تعجب می کردم. هر سنی بحث و سخن خاصی را طلب می کند. حرف زدن در مورد چنین مسائلی برای یک دختر سیزده ساله خیلی زود به نظر می رسید.
دوستم می گفت :« این طبیعی است. این دختر سیزده ساله نامزد دارد. از آن گذشته موضوع دختر مدرسه ای بیشتر در درس و امتحان و رقابت بین فلانی که کنکور قبول شده و بهمانی که از او جلو زده ، است . وقتی به می رسند در مورد سوالاتی که امکان دارد بیایند صحبت می کنند . سعی شان رد این است که برای رسیدن به هدف از تمامی امکانات استفاده کنند. سعی این دختر بچه هم زداشتن زندگی زناشوئی موفق است و چه بسا از نوعروسان هم ولایتی و هم سن و سالش کمک بگیرد. او نمی تواند تفاوت زن و دختر را از هم تشخیص بدهد. شاید هم فکر می کند ما بیشتر می دانیم سر صحبت را باز می کند تا چیزی از ما یاد بگیرد. فکر این دختر هم پیش هم سن و سالان خودش است که شاید زودتر از او به خانه شوهر رفته و زندگی مشترک را شروع کرده اند. می بینی با چه علاقه ای خالچایش را می بافد تا به آخر پائیز و شب عروسی آماده و تمامش کند؟»
کنارش می نشستم و به دستهایش که مرتب و پشت سر هم نخ ها را گره می زنند و می برند نگاه می کردم. به یقین که این کار اول و دوم او نیست . این انگشتان ماهر باید چند قالی را بافته و تمام کرده باشند. حدسم درست بود. در این خانواده پر جمعیت هر یک از اعضا وظیفه ای بر عهده داشتند. تابستانها دو پسر بزرگتر به شهر می رفتند و کار می کردند . فرقی نمی کرد. کارخانه کوره پزی باشد یا عملگی. بچه های قد و نیم قد شکم دارند و شکم نان می خواهد و چند تا مرغ و خروس و یک راس گاو شکم این همه جمعیت را سیر نمی کند.
روزی گفت :« همه اش کار ، کار و کار و غم نان و شکم . من دوست ندارم این قدر کار کنم . تابستان و اوایل پاییز آماده کردن رشته و بلغور وکشک و کره و پنبرو بادام و گردو ونخود و عدس و سیب زمینی و پیاز، پاییز و زمستان قالی و خالچا . چقدر باید کار کنم ؟ دوست دارم به شهر کوچ کنیم و من هم مثل شهری ها برای خودم خانمی شوم. موهایم را شانه کنم و ماتیک بزنم و آبگوشت را بار کنم و از زندگی لذت ببرم »
گفتم :« هر جا که بروی کار هم با تو است . دخترو پسر شهری به مدرسه می روند و درس می خوانند و سرانجام کار پیدا می کنند و برای سیر کردن شکم کار و تلاش می کنند. تو دیگر چرا خودت و هنرت را دست کم می گیری . تو بافنده ماهر قالی و خالچا هستی . می توانی کم ببافی و خسته نشوی .»
گفت :« وقتی نیازمندی دستها احتیاج به حرکت سریع دارند و چشمها دقت زیاد می طلبند و تا به خود بجنبی شب شده است و تا می خواهی از جای برخیزی متوجه می شوی که کمر و پاها و گردن به فرمانت نیستند. گوئی که تمام اعضای بدنت ، به قسمتهای مختلف دار تبدیل شده اند . گوئی تو نیستی و همه وجودت دار قالیست. بر جایت خشک خشک شده ای. یک لقمه نان این شکم صاحب مرده چقدر گران تمام می شود. »
آنگاه با خود اشعاری را زمزمه می کرد که من فقط چند مصراعی را به خاطر دارم. شاید روزی اشعار کبری را کامل کنم.
خالچا سنی قورتارینجا
شیرین جانیمدان دویموشام
اللریم سهلی دی کی من
بیر جوت گؤزومی قویموشام

*
قالیچه تا تمام کردنت
از جان شیرینم سیر شده ام
دستهایم به جای خود
یک جفت چشمهایم را هم در راهت گذاشته ام
*

2009-09-22

به بهانه اول مهر


کوکب خانم
اول مهرماه وبازگشائی مدارس کتاب های فارسی و قهرمانان مخصوص و دوست داشتنی کتاب را به یادم آورد. کوکب خانم و حسنک ، کوکب خانم صاحبخانه روستائی ام را به یادم آورد. کوکب خانم زن تمیز و باسلیقه ای بود. او هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار می شد . وضو می گرفت و تنور را روشن می کرد . خمیر را که شب قبل درست کرده و رویش پارچه ضخیم کشیده بود ، باز می کرد و نان می پخت . وسط کار نماز صبح اش را می خواند. می گفت :« از وقتی که چشم باز کرده ام خورشید خانم نتوانسته اول صبحی مرا در رختخواب ببیند. هر روز صبح زود من بیدارش می کنم.» گاهی سر به سرش می گذاشتم و می گفتم :« یازده بار بچه به دنیا آورده اید و هر بار ده روز داخل رختخواب استراحت کرده اید. خورشید خانم هم شما را توی رختخواب دیده.» قاه قاه می خندید و جواب می داد :« تو رختخواب بودم و هر وقت خورشید خانم بیدار می شد و از پشت پنجره تو می آمد که به گیس من بخندد بهش چشمک می زدم و می گفتم صبحت به خیر باز هم که خواب موندی ! او هرگز نتوانسته زودتر از من بیدار شود.» ساعت هفت صبح که من از خواب بیدار شده و از اتاق بیرون می آمدم ، او را می دیدم که کار نان پختنش تمام شده و خانم زر با آفتابه بر دستهایش آب می ریزد و او دارد صورتش را می شوید. داخل سینی کوچک نان گرم و تازه همراه با پنیر یا کره و دوشاب و گاهی وقتها آش صبحانه گذاشته ، دست خانم زر می داد و او به اتاقم می آورد. بیشتر وقتها شرمنده این همه محبت کوکب خانم و خانم زر می شدم. آخر آنها مجبور نبودند برایم صبحانه بیاورند . او بعد از صبحانه برای پختن ناهار دست به کار می شد . تنور هنوز داغ بود و قابلمه بزرگ سفالی را که به گوودوش می گفتند پر از نخود و گوشت و آب می کرد و داخل تنور روی زغال داغ قرار می داد. تا ظهر آبگوشت می پخت و سیب زمینی های درشت را نیز اضافه می کرد و همراه خانواده دور کرسی می نشستند و می خوردند. آبگوشت بدون رب و گوجه فرنگی مزه دیگر داشت. چیزی شبیه اشکنه اما خوشمزه تر از اشکنه بود. روز دیگر سیب زمینی های درشت را از وسط دو نیم می کرد و به تنور می چسبانید. انوقت کباب سیب زمینی همراه با کره طبیعی که خودش درست می کرد خوردن داشت. (هفته گذشته انار خاتون سیب زمینی های درشت را داخل فر کباب کرده بود. خیلی خوشمزه شده بود. با نمک خوردیم و لذت بردیم. ) روزهای بعد به ترتیب نوبت آش تنوری ، رشته پلوی بدون برنج ، یئرآلما ازمه سی ( سیب زمینی پخته کوبیده شده همراه با پیازداغ و نعناع خشک ) و شورباهای گوناگون بود.لبو و کدو تنبل تنوری اش چقدر خوشمزه بود. در بین فرزندانش دو پسردوقلوی سیزده ساله داشت. پسرها حسن و حسین نام داشتند. هر دو چوپان بودند. صبح ها گاو و گوسفندان را به چرا می بردند و عصر ها که به خانه برمی گشتند به غازها و مرغ و خروسها و بوقلمونها می رسیدند. آنها عصرها کمک دست خانم زر بودند.امروز کتابهای فارسی را زیر و رو کردم . نه از حسنک خبری بود و نه از کوکب خانم. دلم برای کوکب خانم و حسنک تنگ شد. دلم برای روز اول مهر تنگ شد. دلم برای صدای زنگ مدرسه تنگ شد. دلم برای صبح روز اول مهر و دعای صبحگاهی و هیاهوی بچه ها تنگ شد.*این شعر عمران صلاحی را دوست دارم.روباه وکلاغروبهی قالب پنیری دیدبه دهان برگرفت و زود پریدبر درختی نشست گوشه باغکه از آن می گذشت جوجه کلاغگفت با او کلاغ کای بدبختبنده باید روم به روی درختتوی قصه پنیر مال من استاین قضیه نه شرح حال من استگفت روبه که هست اینگونهوضع ما در جهان وارونه*
این اقا معلم از تغییر رنگ روپوش مدارس و آوار هزینه مهر گله می کند.
یادی از حسن مشکاتیان ، پدر پرویز مشکاتیان
.

2009-09-21

عید فطر

این عکس ها در سایت زنانه ها دیدن دارد.
در طول سه سال و اندی وبلاک نویسی ، از پیشکسوتان دنیای وبلاک آموختم که برداشتن و کپی کردن مطالب وبلاکها کار درستی نیست. خوب از متنی خوشت می آید ، بخوان و سپس لینکش کن که آدرس برای خودت بماند. چرا دیگر کل مطلب را کپی می کنی آخر؟ یا به اسم خودت می نویسی ؟ چندی پیش متوجه شدم که ایشان یعنی سول گوناز مطالب مرا از اینجا و اینجا برداشته و در اینجا به آدرس خودش و دو وبلاک دیگر در سایتش قرار داده است . به ایشان ایمیل نوشتم که از شما رنجیده خاطرم برای این کارتان و لطف کنید و نوشته های مرا پاک کنید. جواب رسید که این مطالب را به ما ایمیل کرده اند و نمی دانستیم کارهای شماست. پاک می کنیم . اما شما می توانید مطالب ما را در وبلاکتان بنویسید. آخر من چه مرضی دارم نوشته های ایشان را آن هم بدون اشاره به آدرس اصلی درج کنم ؟*محصل که بودیم دو نفر آیت الله را که پدربزرگهایمان به آنها تقلید می کردند ، می شناختیم. یکی آیت الله شریعتمداری و دیگری آیت الله خوئی بود. در هر خانه ای هم کتاب توضیح المسائل مجتهد مورد نظر وجود داشت. وقتی کسی به مسئله ای برمی خورد به این کتاب مراجعه می کرد.دخترها تا زمانی که در خانه پدر بودند ، تابع مرجع تقلید پدر بودند. به خانه شوهر که می رفتند تابعیت تقلید را به مرجع تقلید شوهر تغییر می دادند. یاد رحیمه به خیرکه بعد از انقلاب کتاب توضیح المسائل آیت الله طالقانی را خرید و گفت : « من دوست دارم خودم مرجع تقلیدم را تعیین کنم. یازده سال درس خواندم و سواد کافی دارم. خودم قدرت انتخاب دارم.» مادربزرگش اعتراض می کرد و می گفت : « اگر از روی این رساله عمل کنی نماز و روزه ات باطل است. ما خودمان رساله داریم و نیازی نیست تو خودسر شوی و برای خودت مرجع تقلید انتخاب کنی.» بعدها که شوهر کرد و از شهرمان کوچ کرد ، نمی دانم ماجرای مرجع تقلیدش به کجا کشید.
*
دیروز اینجا عید فطر بود و از هموطنان عزیز و مراکشی ها و ترکیه ای ها و مصری ها و پاکستانی ها پیام تبریک عید فطر دریافت کردم و ماریا و زابینه ، دیروز عصر ، دوستان آلمانی ام با یک بشقاب کیک و خرما به دیدنم آمدند و عید فطر را تبریک گفتند. ماریا زن میانسالی است که سالها پیش با یک مرد سوریه ای ازدواج کرده و سه پسر دارد و از زندگی اش راضی است. او روسری به سرش می بندد و همیشه موهای جلوی سرش از روسری بیرون است و گاهی بلوز آستین کوتاه می پوشد . گاهی وقتها ماه رمضان روزه می گیرد. زابینه جوان است و شوهرش پاکستانی است. او روسری سرش نمی بندد اما اوقات نماز را خیلی جدی می گیرد. بنا به گفته خودش امسال برای اولین بار توانسته است روزه هایش را کامل بگیرد.
*
شاید روزی ویکی پدیا عید فطر سال 1388 را عیدی نادر ثبت کند . چون بنا به اظهار بعضی ها یکشنبه 29 شهریور و به اظهار بعضی دیگر دوشنبه سی ام شهریور عید فطر است . یعنی در ایران دو روز متوالی به مناسبت عید فطر نماز عید فطر خوانده شده است.
*
بالاخره کاسه صبر یک اهری با اتفاقات ساده اش لبریز شد و گله مند از بلاکفا به بلاک اسپات اسباب کشی کرد. چندی پیش پرشین
بلاک دچار مشکل فیل تر شده بود . دو سه روزی بود که بلاکفا مشکل پیدا کرده بود.
*
عید فطر بر هموطنان و دوستان عزیز مبارک
*

2009-09-17

باتوم


در لغت نامه دهخدا ، باتوم یا باتون یا باطوم میله کوتاه ساخته شده از چوب یا پلاستیک است که پاسبانان بر کمر می آویزند و برای سرکوب کردن شورش و جنجال از آن استفاده می کنند.
اما به تعریف و روایت امروزی باتوم یا باطوم یا باتون ، میله کوتاه چوبی یا پلاستیکی یا فلزی یا برقی یا دیجیتالی یا هر زهرمار دیگری است که به وسیله آن آدمیزاد را چنان می زنند که اسمش را فراموش کند. دوستی تعریف می کرد که از همین باتوم می توان استفاده مثبت کرد. آن اول ها باور نداشتم اما یک حکایت و یک صفحه تصویر موجب شد که نظرم یک ذره عوض شود و این باتوم را شاید به فال نیک بگیرم.
یکی حکایت دخترک و مشهدی کرم پاسبان است و دیگری حکایت آقا یعقوب کوچک
*
حکایت دخترک از این قرار است : دخترک دانش آموزی ریزه میزه ودوست داشتنی بود. او شبها خوابهای عجیب و غریب می دید و شب ادراری داشت. گویا در خواب می دید که غول بیابان دارد دنبالش می کند که او را بگیرد و داخل تنور بزرگش بیاندازد و کبابش بکند و بخورد و او هم در عالم خواب هر چه تلاش می کند از چنگ غول بیابانی بگریزد ،نمی تواند چون پاهایش تاب دویدن ندارد. خلاصه که نصیحت و توضیح ما بر دخترک اثری نداشت. صبح ها همراه مادر به مدرسه می آمد و ظهرها پدر به دنبالش می آمد و او را به خانه می برد. روزی از روزها دخترک تنهائی به مدرسه آمد. او دیگر نمی ترسید. کنجکاو شدم و علت را پرسیدم . انگشتش را بالا برد و با لحن کودکانه اش گفت :« خانم معلم اجازه ! دیروز مشهدی کرم آقای پاسبان فهمید که ما از غول بیابانی خیلی می ترسیم. گفت مگر غول بیابانی از ترس من می تواند توی این محله رفت و آمد کند؟ اگر دوباره او را دیدی خبرم کن که بیایم و با این باتوم
ده ده سینی یاندیریم آناسینی آغلادیم / پدرش را دربیاورم مادرش را به عزایش بنشام.
بابا و مامانمون هم گفتند که مشهدی کرم آقای پاسبان راست می گوید . او که الکی پاسبان نشده است. امروز صبح هم تا سر کوچه همراه ما آمد و با صدای بلند غول بیابانی را صدا کرد و گفت آهای خرس گنده احمق زورت به بچه ها می رسد ؟ اگر جرات داری از سوراخ موش بیرون بیا تا حسابت را کف دستت بگذارم. غول بیابانی هم از ترسش رفت و دیگر دیده نشد. گفت اگر غول بیابانی را دیدی اسم مرا ببر. او خودش می ترسد و می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند.او هر قدر هم قوی و وحشی باشد از ما می ترسد. مگر شهر هرت است که بخواهند شهروندان را اذیت کنند.؟ ما هستیم تا امنیت را حفظ کنیم .»
مشهدی کرم پاسبان پیر محله خیلی وقت است که از دنیا رفته است. دخترک هم اکنون دختر جوانی شده است . اما نمی دانم بعد از رفتن مشهدی کرم پاسبان باور دخترک در مورد باتوم و پاسبان چه تغییری کرده است.
*
حکایت دوم ، حکایتی است که هانس یورگن پرس در جلد دوم کتاب آقا یعقوب کوچک به تصویر کشیده است. در این تصویر آقا یعقوب کوچک از میوه فروش محله ، نارگیل می خرد و در طول راه در این فکر است که چگونه می تواند پوست سفت و سخت نارگیل را بشکند و نوش جان کند . پاسبان سر کوچه به کمکش می شتابد و با باتومش سر نارگیل را می شکند و آقا یعقوب کوچک را خوشحال می کند.
*