یادم می آید بعد از این که جنگ ایران و عراق تمام شد ، با دشمن دیرینه مان جی جی باجی ( خواهر قشنگ و دوست داشتنی ) شدیم و به هم گفتیم سن اؤلمه من اؤلوم ( تو نمیر من بمیرم ) راه کربلا باز شد . مادر شهیدی بود که با همه مصائبی که دیده بود دست از شوخی و طنز برنمی داشت . مدتی غیبش زده بود روزی که به چشمها دیده شد پرسیدم : حاجی خانم کجا بودید دلمان برایتان تنگ شده بود ؟ با خنده تلخی : جواب داد رفته بودم زیارت و هنگام بازگشت سرباز مهربان و شجاع ، شاید همان سربازی که تیر خلاص را بر مغز پسرم زد ، با مهر و عطوفت فراوان عکس برادر صدام پزید کافر را نیز به من هدیه داد . ای عجب بی چشم و روست این آدم ! راستش را بخواهید چون زیاد شوخی می کرد باور نکردم . اما از دیگران نیز شنیدم که آنجا عکس رهبرشان را به زوار هدیه می دهند . حالا کسانی که این هدیه ها را دریافت می کردند زیر پا له اش می کردند یا پاره اش می کردند و ... به آنها چه ، هدر دادن بیت المال ملت بدبخت عراق بود به صدام چه . همین که در عالم خود فکر کند که مردم ایران از اوحساب می برند یا خیلی خوششان می آید برایش کافی بود .
دیروز کارم زیاد بود و فرصت کمی داشتم بالاخره تمام کردم ناهارم را کشیدم و تلویزیون را باز کردم . شانس مرا نگاه کن هنوز قاشق اول را به دهان نبرده بودم که صدام را دیدم داشتند طناب را به گردنش می انداختند . اشتهایم کور شد . نه با دیدن او بلکه با دیدن مردانی که صورت خود را پوشانده و داشتند یکی را به مسلخ می بردند . دیدنش سخت بود . از کشتن به هر دلیلی بدم می آید . هر چند که آرزوی مجازات صدام را داشتم اما نه با کشتن . هنوز باورم نمی شود . چه ساده ، چه راحت ، درست مثل آب خوردن ، بعد از محاکمه و صدور حکم بلافاصله پای دار بردند و طناب دار را دور گردنش انداختند و بعد از دقایقی دوباره جسد بی جانش را نشان دادند . ظاهرش را خونسرد دیدم . شاید به خود افتخار می کرد . شاید فکر می کرد که بعد از گذشت زمانی نه چندان طولانی در اذهان مردم عراق نامش در لیست پادشاهان قدر قدرت و کبیر و کشور گشا ثبت خواهد شد .
او چشم و گوش بسته رفت . صدای ضجه قربانیانش را نشنید و رفت . اجزای سوخته از مواد شیمیائی قربانیانش را ندید و رفت . او متوجه جنایاتی که مرتکب شده بود ، نشد و رفت . می بایست زنده می ماند تا به خاطر اعمالی که انجام داده بود در دادگاهها یکی یکی و با حو.صله محاکمه می شد . آن گاه به یقین متوجه جنایات هولناکش می شد و تا آخر عمرش عذاب وجدانش مجازاتش می کرد .
اما من چرا این پست را نوشتم . قلم زنان توانا می دانند که این نوشته ام چقدر ناقص است . اما من نوشتم چون می خواستم شکایت نامه ای به نیابت از بچه های معصومی که دورادور آسیب روحی و جسمی دیده اند ، تنظیم و به دادگاه مربوطه پست کنم . اما دیر جنبیدم . این هم از نقاط ضعف من است . همیشه از غافله عقب می مانم . می خواستم در شکایت نامه ام بنویسم ، در آن اوضاع بحرانی ، همان سالها را می گویم که تبریز را بمباران می کرد ، سمیه با هر صدائی شلوارش را خیس می کرد بیچاره مادرش هر روز شورت و شلواری تمیز با خود به مدرسه می آورد و از من خواهش می کرد که در تعویض لباس کمکش کنم . طفلک دخترک چقدر از همکلاسیهایش خجالت می کشید . پروانه با هر صدای کوبیده شدن در و یا صدائی شبیه به آژیر ، به سرعت از نیمکت خود بلند می شد و و پا به فرار می گذاشت وداد می کشید که خانم زود باشید . صدام داره بمب میزنه . زمانی که بمب محله حلمه سازاندا را در هم ریخته بود ، طاهره مادرش را دیده بود که دارند از زیر آوار بیرونش می کشند و بعد به چشم خود دیده بود که مادرش دیگر نفس نمی کشد . او لکنت زبان پیدا کرده بود و مدتی طول کشید تا بهبود یابد . زری گریه می کرد و می گفت : توی ده خانه گرفته بودیم داشت باران می بارید . پدر و دو برادرم به تبریز رفتند کار داشتند و مجبور بودند بروند می گفتند باران می بارد و در هوای ابری و بارانی هواپیماهای صدام نمی توانند هدف را پیدا کنند و مطمئن از اینکه امشب بمباران نمی شود به تبریز رفتند و همان شب هر سه کشته شدند . آخر مگر بمب افکنهای صدام هدف مشخصی داشتند ؟ آنها می خواستند بکشند و وحشت ایجاد کنند . برایشان هدف مشخص مهم نبود . شاید از خواندن این نامه خنده تان بگیرد و با خود بگوئید در مقابل این همه ستمی که صدام به بشریت کرده تو هم می خواهی با این نامه کودکانه ات اظهار وجود کنی . ائششه ییوی سورورسه ن کی من ده ممقانلی یام ( خرت را می رانی که تو هم اهل ممقانی ) و شاید آنها نیز نمی خواندند و حتی می خندیدند که در مقابل جنایات هولناک این شکایت کوچک دیگر چیست ؟ اما من امیدوار بودم این نامه و ضجه های مجروحین و معلولین جنگی و دختران زنده بگور بستان و مصیبت زدگان خرمشهر و کرمانشاه و ..... به گوش او برسد . امیدوار بودم دادگاهها چشم و گوش او را باز کنند . امیدوار بودم لااقل از کرده هایش پشیمان می شد و امیدوار بودم تا آخر عمر نادم از کرده هایش ، لیست همکارانش را نیز در اختیار مردم می گذاشت . همان همکارانی که مسلحش کردند تا مردم را به خاک و خون بکشد . امیدوار بودم به شرمنده شدنش از اعمال زشت خود ، اما صدایش را خیلی زود بریدند