2006-12-31

برادر صدام یزید کافر


یادم می آید بعد از این که جنگ ایران و عراق تمام شد ، با دشمن دیرینه مان جی جی باجی ( خواهر قشنگ و دوست داشتنی ) شدیم و به هم گفتیم سن اؤلمه من اؤلوم ( تو نمیر من بمیرم ) راه کربلا باز شد . مادر شهیدی بود که با همه مصائبی که دیده بود دست از شوخی و طنز برنمی داشت . مدتی غیبش زده بود روزی که به چشمها دیده شد پرسیدم : حاجی خانم کجا بودید دلمان برایتان تنگ شده بود ؟ با خنده تلخی : جواب داد رفته بودم زیارت و هنگام بازگشت سرباز مهربان و شجاع ، شاید همان سربازی که تیر خلاص را بر مغز پسرم زد ، با مهر و عطوفت فراوان عکس برادر صدام پزید کافر را نیز به من هدیه داد . ای عجب بی چشم و روست این آدم ! راستش را بخواهید چون زیاد شوخی می کرد باور نکردم . اما از دیگران نیز شنیدم که آنجا عکس رهبرشان را به زوار هدیه می دهند . حالا کسانی که این هدیه ها را دریافت می کردند زیر پا له اش می کردند یا پاره اش می کردند و ... به آنها چه ، هدر دادن بیت المال ملت بدبخت عراق بود به صدام چه . همین که در عالم خود فکر کند که مردم ایران از اوحساب می برند یا خیلی خوششان می آید برایش کافی بود .
دیروز کارم زیاد بود و فرصت کمی داشتم بالاخره تمام کردم ناهارم را کشیدم و تلویزیون را باز کردم . شانس مرا نگاه کن هنوز قاشق اول را به دهان نبرده بودم که صدام را دیدم داشتند طناب را به گردنش می انداختند . اشتهایم کور شد . نه با دیدن او بلکه با دیدن مردانی که صورت خود را پوشانده و داشتند یکی را به مسلخ می بردند . دیدنش سخت بود . از کشتن به هر دلیلی بدم می آید . هر چند که آرزوی مجازات صدام را داشتم اما نه با کشتن . هنوز باورم نمی شود . چه ساده ، چه راحت ، درست مثل آب خوردن ، بعد از محاکمه و صدور حکم بلافاصله پای دار بردند و طناب دار را دور گردنش انداختند و بعد از دقایقی دوباره جسد بی جانش را نشان دادند . ظاهرش را خونسرد دیدم . شاید به خود افتخار می کرد . شاید فکر می کرد که بعد از گذشت زمانی نه چندان طولانی در اذهان مردم عراق نامش در لیست پادشاهان قدر قدرت و کبیر و کشور گشا ثبت خواهد شد .
او چشم و گوش بسته رفت . صدای ضجه قربانیانش را نشنید و رفت . اجزای سوخته از مواد شیمیائی قربانیانش را ندید و رفت . او متوجه جنایاتی که مرتکب شده بود ، نشد و رفت . می بایست زنده می ماند تا به خاطر اعمالی که انجام داده بود در دادگاهها یکی یکی و با حو.صله محاکمه می شد . آن گاه به یقین متوجه جنایات هولناکش می شد و تا آخر عمرش عذاب وجدانش مجازاتش می کرد .
اما من چرا این پست را نوشتم . قلم زنان توانا می دانند که این نوشته ام چقدر ناقص است . اما من نوشتم چون می خواستم شکایت نامه ای به نیابت از بچه های معصومی که دورادور آسیب روحی و جسمی دیده اند ، تنظیم و به دادگاه مربوطه پست کنم . اما دیر جنبیدم . این هم از نقاط ضعف من است . همیشه از غافله عقب می مانم . می خواستم در شکایت نامه ام بنویسم ، در آن اوضاع بحرانی ، همان سالها را می گویم که تبریز را بمباران می کرد ، سمیه با هر صدائی شلوارش را خیس می کرد بیچاره مادرش هر روز شورت و شلواری تمیز با خود به مدرسه می آورد و از من خواهش می کرد که در تعویض لباس کمکش کنم . طفلک دخترک چقدر از همکلاسیهایش خجالت می کشید . پروانه با هر صدای کوبیده شدن در و یا صدائی شبیه به آژیر ، به سرعت از نیمکت خود بلند می شد و و پا به فرار می گذاشت وداد می کشید که خانم زود باشید . صدام داره بمب میزنه . زمانی که بمب محله حلمه سازاندا را در هم ریخته بود ، طاهره مادرش را دیده بود که دارند از زیر آوار بیرونش می کشند و بعد به چشم خود دیده بود که مادرش دیگر نفس نمی کشد . او لکنت زبان پیدا کرده بود و مدتی طول کشید تا بهبود یابد . زری گریه می کرد و می گفت : توی ده خانه گرفته بودیم داشت باران می بارید . پدر و دو برادرم به تبریز رفتند کار داشتند و مجبور بودند بروند می گفتند باران می بارد و در هوای ابری و بارانی هواپیماهای صدام نمی توانند هدف را پیدا کنند و مطمئن از اینکه امشب بمباران نمی شود به تبریز رفتند و همان شب هر سه کشته شدند . آخر مگر بمب افکنهای صدام هدف مشخصی داشتند ؟ آنها می خواستند بکشند و وحشت ایجاد کنند . برایشان هدف مشخص مهم نبود . شاید از خواندن این نامه خنده تان بگیرد و با خود بگوئید در مقابل این همه ستمی که صدام به بشریت کرده تو هم می خواهی با این نامه کودکانه ات اظهار وجود کنی . ائششه ییوی سورورسه ن کی من ده ممقانلی یام ( خرت را می رانی که تو هم اهل ممقانی ) و شاید آنها نیز نمی خواندند و حتی می خندیدند که در مقابل جنایات هولناک این شکایت کوچک دیگر چیست ؟ اما من امیدوار بودم این نامه و ضجه های مجروحین و معلولین جنگی و دختران زنده بگور بستان و مصیبت زدگان خرمشهر و کرمانشاه و ..... به گوش او برسد . امیدوار بودم دادگاهها چشم و گوش او را باز کنند . امیدوار بودم لااقل از کرده هایش پشیمان می شد و امیدوار بودم تا آخر عمر نادم از کرده هایش ، لیست همکارانش را نیز در اختیار مردم می گذاشت . همان همکارانی که مسلحش کردند تا مردم را به خاک و خون بکشد . امیدوار بودم به شرمنده شدنش از اعمال زشت خود ، اما صدایش را خیلی زود بریدند

2006-12-25

یلدابازی و خاطره بازی



صادق اهری عزیز و یوسف علیخانی عزیز مرا نیز به بازی یلدا و خاطره دعوت کردند و من هم به قول مادربزرگ مرحومم که می گفت : تنبل تعبیرلی اولار ( تنبل فکرش را به کار می اندازد ) هر دو موضوع را در یک پست و 10 بند نوشتم
یک کلاس اول بودم تازه از ماکو به تبریز کوچ کرده بودیم . خانه مان توی دربند طویل و دراز و پیچ در پیچ اصفهانلیلار تبریز بود . ته دربند خانه ای دو طبقه اجاره کرده بودیم طبقه اول مال ما بود و طبقه دوم مال میراسماعیل عمو . میراسماعیل عمو پدر مهناز و پسرعموی پدرم بود . او معلم موسیقی بود و شبهای بخصوص مثل شب یلدا و چهارشنبه سوری و غیره برای اینکه خانواده احساس غربت وتنهائی نکند ویولونش را از قابش درمی آورد و آهنگهای یاللی و آذری می زد من و مهناز هم می رقصیدیم . مادربزرگم قربان صدقه مان می رفت و شاید تشویق او بود که بعدها من و مهناز توانستیم به خوبی مردان آذری پای بر زمین بکوبیم و آذری اصیل برقصیم و اکنون پس از گذشت سالها گوئی آن رقص و پایکوبیها خواب بودند
دو کلاس دوم بودم یک سالی میشد که به تبریز کوچ کرده بودیم . دوست نداشتم به خانه دائیم مهمانی بریم چون زن دائیم تبریزی بود و از ما خوشش نمی آمد . من و مهناز دلمان نمی خواست در مهمانی خانه دائی شرکت کنیم . چون تا وارد خانه شان می شدیم بچه های دائی کف می زدند و می گفتند هی هی کتدیلر گئنه بیزه گلدیلر ( هو هو دهاتیها ، بازم خانه ما آمدند . ) زن دائی هم لبخند بی مزه ای می زد و رو به بچه هاش می گفت : بده آدم به مهمان این حرفو نمی زنه . اما مهناز که باهوش بود یواشکی توی گوشم می گفت که دروغ میگه خودش به بچه هاش یاد میده و گرنه وقتی چپ نگاهشون می کنه همه شون میشینند سر جاشون . خلاصه من و مهناز دل پری از این هو کردن داشتیم . و روزی که کتاب فارسی و کیف نوشت افزار و دفتر مشق دختر دائی گوشه اتاق افتاده بود با نقشه و کلک و زحمت فراوان توانستیم به مشق شب دختر دائی قلم بکشیم . حالا بعد از آمدن ما در آن خانه به خاطر این مشقها چه اتفاقی افتاد خدا می داند
سه کلاس سوم بودم ماه رمضان بود و من نه سالم شده بودم و باید روزه می گرفتم و نماز می خواندم و برادر گردن کلفت چهارده ساله ام جلو چشمم زولبیا می خورد . روزی رفتم بقال دم کوچه و زولبیا خریدم . الله دان گیزلین دئییل سیزدن نه گیزلین ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ) نشستم و خوردم از شانس بد یک دفعه دیدم که کلاغ خبرچین مادرم روی شاخه گلابی نشسته و تماشایم می کند . فوری به زیرزمین رفتم و از نایلون بزرگ صابون ، یک تکه صابون آوردم و کنار حوض گذاشتم و از او خواستم که رازم را به مادرم نگوید و آن نالوطی نمک به حرام خدا نشناس هم صابون را برداشت و پرید و هم به مادرم خبر داد
چهار کلاس چهارم بودم . خانم معلم با یک دسته ده تائی پیک دانش آموز وارد کلاس شد و خواست آنها را به بچه ها بفروشد . دید که چگونه دلم برای این پیک پرپر می زند یکی هم به من داد و گفت فردا دو ریال می آوری . پیک را که به خانه بردم فریاد مادرم بلند شد که من ترا به مدرسه می فرستم درس بخوانی یا پیک ؟ شاید هم حق داشت به جز من و خواهر و برادرها دختر عمه و پسر عمو و دائی کوچک هم از ماکو آمده و خانه ما بودند و می خواستند در تبریز دیپلم بگیرند . با حقوق معلمی و این همه نان خور حتمن دو ریال زیاد بود تازه هر پنج شنبه هم پنج ریال از هر دانش آموز جهت حق الزحمه بابا و ننه مدرسه جمع آوری می کردند . فردای آن روز پیک را به مدرسه بردم و به خانم معلم پس دادم . اما او آن را دوباره به من برگردانید تا دزدکی و دور از چشم مادرم بخوانم و دوباره به او پس بدهم
پنج کلاس پنجم بودم . زنگ انشا قرار بود انشاهایمان را بخوانیم . طبق معمول هر سال . این بار فصل پائیز را تعریف کنید . خانم معلم یکی را پای تخته سیاه صدا کرد و او انشایش را خواند بعد از تابستان فصل پائیز آغاز می شود . فصل پائیز سه ماه دارد مهر آبان آذر و .... اما من این چنین انشائی را دوست نداشتم . می خواستم حرف دلم را بنویسم . بعد از او مرا صدا کرد و من چنین شروع کردم : من فصل پائیز را دوست ندارم چون در پائیز باران زیاد می بارد و من با یک دستم چتر را می گیرم و با دست دیگرم هم کیف مدرسه و هم چادرم را می گیرم . ته چادرم خیس و گلی می شود و وقتی جمع و جورش می کنم به شلوار و جورابم هم می خورد و شلوار و جورابم هم خیس و گلی می شود و قتی به خانه می روم مادرم دعوایم می کند و . . داشتم ادامه می دادم که فریاد خانم معلم بلند شد که ای خل احمق تنبل این چرت و پرتها چیست که نوشته ای ؟ بعد هم خط کش را از روی میز برداشت و از جایش بلند شد به طرفم آمد و گفت : دستهایت را باز کن . دستهایم را باز کردم به کف دستهایم خط کش زد و من گریه کردم و دلش خنک نشد به بچه ها گفت : به این تنبل بی شعور، تنبل بکشید و آنها هم یک صدا داد کشیدند : تنبل تنبل تنبل
شش کلاس ششم بودم که صمد بهرنگی را شناختم . کتاب اولدوز و عروسک سخنگو سپس یک هلو و هزار هلو و بقیه را یک به یک خواندم . در خواندن کتابهای قصه و پیک معمولن مهناز شریک جرم من بود . دلمان می خواست ماهی سیاه کوچولو را هم بخوانیم اما نایاب بود و صمد تازه در آب ارس غرق شده بود . خوب نمی دانستیم چی به چیست و غیبتش را هم می کردیم که تو که شنا بلد نبودی توی آب چه کار داشتی ؟ خلاصه نوروز آن سال به سفر رفتیم و جائی که مهمان بودیم ماهی سیاه کوچولو را که برایش از روزنامه جلد گرفته بودند پیدا کردم و خواندم خیلی هم خوشم آمد . اما می بایست این کتاب را به مهناز هم می دادم تا بخواند . حالا چه کار باید می کردم . معلم بی انصاف هم یک عالمه مشق عید گفته و هنوز به نصف مشقها نرسیده بودم که یک دفعه شیطان جنی رفت توی جلدم و گفت توی دفتر مشق و به جای مشق ماهی سیاه کوچولو را بنویس هیچ نمی شود نترس اگر معلم بفهمد نهایتش دو تا خط کش میخوری و برایت سر صف تنبل می کشند . ارزشش را دارد که این قصه را به مهناز ببری . حرف شیطان جنی را گوش کردم و ماهی سیاه کوچولو را به جای مشق نوشتم و بعد از تمام شدن قصه بقیه مشق را ادامه دادم . چهارده فروردین که خانم معلم گفت : مشقهای عیدتان را بگذارید روی میز میخواهم قلم بکشم از ترس داشتم زهره چاک می شدم معلم مشقها را تند و تند قلم می کشید و بالاخره مشق مرا نیز قلم کشید و آخر سر هم آنهائی را که ناقص نوشته بودند نکوهش کرد و گفت : بچه ها مرتب بودن را از شهربانو یاد بگیرید که در سفر نیز مرتب و خط کشی شده و زیبا مشق نوشته است . بعد به امر ایشان بچه ها برایم آفرین کشیدند : آفرین آفرین آفرین . اما خانم معلم هیچوقت ندانست که آن صفحات خط کشی شده و مرتب و خوانا نوشته شده همان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود
هفت تازه وارد کلاس هفتم شده بودم یکی از دخترعموهای پدرم بانوئی بسیار شیک پوش و ثروتمند و مدرن بود . قد بلند و زیباروی بود وقتی راه میرفت مثل طاووس خرامان و طناز قدم برمی داشت . هنگامی که حرف میزد از چه جملات قلمبه سلمبه استفاده می کرد . می بایست برای پیدا کردن معنی بعضی از لغاتش به لغتنامه مراجعه می کردم و به علت اینکه برای حل مشکل مردم هر کمکی که از دستش برمی آمد مضایقه نمی کرد محبوب مردم بود . بعصی وقتها هم سیگاری از کیفش در می آورد و با فیس و افاده فراوان و آرام شروع به کشیدن می کرد . روزی خواستم از او تقلید کنم . مثل او زیبا و طناز و شیک پوش نبودم . سوادم هم که به یک صدم سوادش نمی رسید . مثل او ثروتمند نبودم . فقط در این میان مانده بود تقلید سیگار کشیدن از او . مادرم برای روضه ماهانه اش سیگار اشنو ویژه می خرید . پیر زنان بعد از روضه سیگار می کشیدند و بعد از رفتن آنها مادرم سیگارها را دوباره داخل کمد می گذاشت . روزی که کسی خانه نبود یکی از اشنو ویژه ها را برداشته روشن کردم و شروع به کشیدن کردم . خیلی خوب پیش می رفتم اما نمیدانم چطور شد که دود به گلویم رفت و در این لحظه پدر و مادرم که بیرون بودند با کلید در را باز کردند و وارد حیاط شدند هم دود سیگار و هم سررسیدن پدر و مادرم موجب شد که دست و پایم را گم کنم و اگر پدرم به دادم نمی رسید داشتم خفه می شدم
هشت من ایمان دارم که دل به دل راه دارد . چون ما یک دبیر زیست شناسی داشتیم که از من بدش می آمد درست مثل من که از او بدم می آمد . تا درس را بلد نمی شدم به سیمین بهبهانی و فروغ و نادرپور و خلاصه هر چه شاعر و نویسنده بود ، بد و بیراه می گفت . که دختری که فکر و ذکرش پیش شعر و شاعری باشد می شود چون تو تنبل و خل و چل . همیشه هم با گچ رنگی کار می کرد اگر چه از او بدم می آمد اما الحق والانصاف خیلی زخمت می کشید . روزی مرا پای تخته سیاه صدا کرد و بقیه اش را هم که خودتان حدس بزنید . این بار گفت : تو باید دختر شهریار می شدی . نمی توانستم این کنایه اش را تحمل کنم . از قضای روزگار آن روز شانس یار من بود چون بعد از زنگ یادش رفت کت شیک و قشنگش را بردارد و فرصت به دست من افتاد . قاشقی را که همراه غذایم به مدرسه می بردم از کیفم در آوردم و با احتیاط هر چه تمامتر ریزه های گچ رنگی را داخل قاشق و با سلیقه فراوان توی جیبهای خانم ریختم . عوضین بدل آدیندا اوغلو وار ( عوض پسری به اسم بدل دارد ) آخ که دلم خنک شد . مبصر و یکی دو نفر از دخترها دیدند و کمکم نیز کردند و شدیم شریک جرم
نه پسر همسایه شیک پوش و خوش قد و بالای مجرد همسایه دبیر شیمی ما بود . چقدر هم عاشق دلخسته داشت . دخترها برای بردن دلش هر چه از دستشان می آمد انجام می دادند و او بی خیال از همه شان بود . می دانستم سوگلی دارد و چشمش یکی را گرفته که دانش آموز هم نیست . به دخترها گفتم اما آنها فکر کردند من هم شیفته این آدم هستم و از روی حسادت چنین می گویم . آخر دخترعموهایش را می شناختم . این بی انصاف هر وقت می دانست خانه مان مهمان است و یا من در عروسی هستم روز بعدش به درس صدایم می کرد . روزی از روزها یکی از دخترها را به درس صدا کرد و او به سوالهای آقا معلم جواب غلط داد . این بار سومش بود که درس بلد نبود به همین سبب آقا معلم با خشم فراوان گفت : میدانی اگر پسر بودی چه کارت می کردم ؟ من به آهستکی گفتم : با این انگشت می زدم به چشمت . بیچاره مهری که بغل دستم نشسته بود به نحوه گویشم که سعی داشتم پرویزصیاد را تقلید کنم خنده اش گرفت . مبصر که نزدیک ما بود عصبانی شد و آهسته پرسید برای چی می خندید ؟ این بار مهری جمله مرا تقلید کرد . او نیز خنده اش گرفت و بدین طریق یک دفعه آقا معلم متوجه شد که نظم کلاس به هم خورده و همه کاسه کوزه ها سر مهری شکست . هر چه به آقا معلم گفتم جمله من موجب خنده بچه ها شده باور نکرد که نکرد . نفهمید که من به خاطر همسایه بودن سر کلاسش شلوغی نمی کنم . اما بین خودمان باشد خیلی ناراحت مهری شدم
ده حدود پنج سال پیش مرا برای کار به خانه سالمندان فرستادند . سر پرستار زنی آلمانی و بلند قد و بد خلق بود از همه خواسته بود که داخل دفتر سیگار نکشند . اما کسی رعایت نمی کرد . من از بوی سیگار بدم می آمد و هر وقت برای رفع خستگی و نوشیدن چای وارد دفتر می شدم اولین کارم این بود که زیرسیگاری را به سرعت خالی می کردم تا بوی سیگار اذیتم نکند . روزی وارد دفتر شدم و دیدم سرپرستار هم نشسته تا مرا دید از جای بلند شد و گفت : من نیم ساعتم تمام شده بشین و راحت باش و رفت . غافل از اینکه من متوجه شدم توی دفتر سیگار کشیده است . اؤزو خورما یئییر خالقا دئییر خورما یئمه ( خودش خرما میخورد و به دیگران می گوید خرما نخورید . ) من هم به خیال اینکه ته سیگار زیرسیگاری سرد است و این خانم توی دفتر سیگار نمی کشد زیرسیگاری را داخل سطل آشغال پلاستیکی خالی کردم و نشستم . بقیه همکاران هم آمدند هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بوی دود بلند شد و از شانس بد من سرپرستار نیز وارد دفتر شد . سطل داشت آتش می گرفت و فریاد سرپرستار بلند بود که کدام احمقی سیگار کشیده و ته سیگار داغ را داخل سطل انداخته ؟ غافل از آنکه آن احمق یکی من و دیگری خودش بود . دست بلند کردم که خود را معرفی کنم که یکی از پرستارها دستم را گرفت و پایین آورد و آن دیگری انگشت خود را به طرف لبش برد ، که ساکت باشم . سر پرستار با غرولند فراوان آتش را خاموش کرد و به حضار پرخاش کرد که بار آخرتان باشد اینجا سیگار می کشید
...
خوب قرار بر این است که من نیز اسم پنج نفر را بنویسم . اما من دو مطلب را نوشته ام و اسم ده نفر را می نویسم . اما نمی توانم انتخاب کنم . دلم میخواهد همه دوستان در این بازی شرکت کنند . گلین بانو ، خسرو ، مینو ، نازخاتون ، موسی ، سپیده ، شهلا شرف ، علیرضا ، خاتونک ، مهربانو و بقیه دوستان به شرکت در این بازی دعوتتان می کنم . ببینید دلم برای گل نرگس این دنیای مجازی تنگ شده . نی لبک اینترنت ما ، تو کجائی ؟ صعود برهنه بلاگ اسپات ، غیبتت طولانی شد . گفتی با دست پر برمی گردی من دست خالیتو هم بیشتر دوست دارم . بیا و در بازی شرکت کن .

2006-12-21

شب یلدا


شب یلدایتان مبارک ، کامتان شیرین تر از شهد و زندگی تان سرشار از نشاط و شادی و موفقیت باشد
....
شب یلدا ، این شب زایش مهر و میترا ، شب زایش نور و روشنائی ، شب زایش من نیز هست گوئی می خواستند اسمم را مهربانو یا میترا یا خورشید بگذارند که پدربزرگم مرا شهربانو نامید . راستی که چه اسامی زیبائی ، کورون آدین قویارلار عین الله ، کئچلین آدین زولفعلی ( اسم کور را می گذارند عین الله ، اسم کچل را زلفعلی ) شبی که پدرم ایکی داشین آراسیندا دا اولسا ( زیر سنگ هم باشد ) انار و هندوانه و پشمک و نخود کشمش چله را برایمان تهیه می کرد . شبی که به خواندن حافظ عادت کرده بودیم . چقدر فال حافظ را دوست داشتم . پدرم می گفت حافظ اشعاری نا امید کننده ندارد و اکثر اوقات فال او نیک است . اما من روزی برای کار مهمی نیت کردم و این بیت را خواندم
خدای را به میم شستشوی خرقه کنید
که من نمی شنوم بوی خیر ازین اوضاع
با خود فکر کردم که این فال را دوست ندارم یکی دیگر به همان نیت باز کردم
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد
برای بار سوم نیت کردم
بلبلی خون جگر خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش حال پریشان دل کرد
دلم لرزید . اما به خود گفتم اینها فقط ابیاتی هستند و برای تفریح و سرگرمی باز می کنم . نباید که در امر سرنوشت ابیات را دخیل دانست . اما از شما چه پنهان که پند حافظ را گوش نکردم و به سختی ضربه خوردم . دیگر فال گرفتن را توبه کردم و هرگاه دلم می خواهد میخوانمش بدون اینکه نیت کنم و فال بگیرم .
سال 2002 یکی از همین شبها بود که به میمنت یلدا سیم اینترنت به اتاق نشیمن آمد و به کامپیوتر دست دوم و متلاشی ام وصل شد . می توانستیم روزی یکی دو ساعت از اینترنت استفاده کنیم . درست مثل جیره بندی مواد غذائی ایام جنگ . راستش اول فکر کردم که خود حساب شده و می بیند که دست مرا از وطن کوتاه و غربت نشینم کرده و من که سوغان یئمه میش آغزیم یانیب ( پیاز نخورده دهانم سوخته ) ومرا بعد از سالها کار و تلاش از مدرسه روانه خانه سالمندان کرده ، بلکه ویجدانی سیزیلدییب ( وجدانش بیدار شده ) سعی می کند با اینترنت جای خالی کار و تلاشم را پرکند .اما نزدیک غروب بود که تلفن به صدا درآمد متوجه اشتباه بودن فکرم شدم زیرا که نامبرده شروع کرد پشت تلفن به ادای جملات شاعرانه و عاشقانه ، شبیه جملاتی که اوایل آشنائی وازدواجمان به زبان می آورد . بعد از صحبتی کوتاه با عجله دوشی گرفت و کفش و کلاهی به سر کرد و با عطوفت فراوان تاسف خود را به خاطر نبودن در جمع ما در این شب عزیز اعلام کرد و دوباره سیم اینترنت را به کامپیوتر ما وصل کرد و با محبت فراوان فرمود که در نوتردام کار واجبی پیش آمده و باید به آنجا برود که احتیاج مبرم به ایشان دارند و نرفتنش موجب فجایع جبران ناپذیر خواهد بود . ته دلم گفتم ای لعنت خدا بر هر چی …استغفرالله … آخر مگر تو مامور آتش نشانی هستی؟ مگر جانی دالری ؟ مگر دزدگیری ؟ ترا چه به نوتردام ؟ اما از شما چه پنهان که باز به خودم گفتم بگذار برود . کور الله دان نه ایسته ر ایکی گؤز بیری ایری بیری دوز ( کورازخدا چی میخواد دو تا چشم ، یکی راست و یکی کج ) اما هنگام رفتن تاکید کرد که به هیچ وجه به وبلاک زیتون و زنانه ها کلیک نکنم که این دو مطالب منحرف کننده می نویسند و آدم را گمراه می کنند . خوب من این دو وبلاک را نمی شناختم وبرای اولین بار اسمشان را شنیدم . به طور کلی از این دنیای جالب مجازی بی خبر بودم بعد ازاینکه از خانه خارج شد از پشت ینجره نگاهش کردم طفلکی فکر کرد که خیلی دلم سوخته واز بی توجهی اش نسبت به این شب ناراحت شده ام . اما خیالش خام بود منتظر بودم سوار ماشینش بشود و راه بیافتد تا مطمئن شوم که رفت .( به این می گویند اعترافات یک خطاکار جهنمی ) مادربزرگم می گفت انسان را از هر کاری بدون بیان دلیل و به اجبار منع کنند به سوی آن کار می رود .خوب من هم بشرم و جایزالخطا . فوری به سراغ گوگل رفتم و زیتون را نوشتم و کلیک کردم . مطالبش را خواندم . سپس وای خدای من یک عالمه لینک کاسیب اوشاغی گؤرمه میش بالاسی اولمویاسان ( بچه فقیر و ندید بدید نباشی ) بدون تلف کردن وقت شروع به خواندن وبلاکها کردم . چه شب یلدا و تولد به یاد ماندنی بود . از آن شب بود که مزه وبگردی را چشیدم . اما تعجبم از این بود که نه زیتون و نه وبلاکهای دیگر مطالب گمراه کننده نداشتند . سپس به زنانه ها رسیدم هم مطالبش را خواندم و هم مرد من سیمین غانم را گوش کردم . چقدر دلم گرفت
عشق چه راحت می تواند جای خود را به نفرت بدهد . دوست داشتن و کنجکاوی چه راحت جای خود را با بی تفاوتی عوض می کند . چگونه مرد به خود اجازه می دهد از صداقت زنی سو استفاده کند ؟ آخر چگونه می تواند احساس او را به بازی بگیرد ؟
و چرا گذشته ها دست از سرم برنمی دارند ؟؟؟؟
*
تو با شعر اومدی عاشق تر از عشق
چراغی با تو بود از جنس خورشید
کدوم طوفان چراغو زد روی سنگ ؟
کتاب شعرو از دست تو دزدید
*
بگو ای مرد من ای مرد عاشق
کدوم چله ازین کوچه گذر کرد ؟
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پائیز زمستونو خبر کرد ؟
*
سن شعرنه ن گلدین سئودادان سئودالی
الینده بیر چیراغ واریدی گوندن
هانسی طوفان چیراغی ووردو داشا ؟
شعر کیتابین اوغورلادی الیندن
*
دئنه ن ای یاریم ای سئودالی کیشی
هانسی چیلله بورادان گلدی گئچدی ؟
هله باغچا بیزه گول وئرمه میشدی
هانسی پاییز قیشا خبر یئتیرتدی ؟
...

2006-12-15

نگین و نرگس


روزهای اول مدرسه و ایام جوانی و کم تجربگی من بود . زنگ خورد و با دوستی صحبت کنان از دفتر مدرسه خارج شدیم . پرسید : نگین و نرگس کلاس شما هستند ؟ جواب دادم بله . گفت : به نگین نمره بیست ندهید حتی اگر حقش باشد . دختر لوس و بی مزه ای است ادا و اطوار درمی اورد و اعصاب آدم را داغون می کند . به نرگس نمره کمتر از بیست ندهید حتی اگر حقش نباشد . این کار شما برای سلامتی اش خوب است . به در کلاسم رسیدم و از او جدا شدم . اما حرفش ذهنم را به خود مشغول کرد . بنا به توصیه این خانم می باید دو کار نادرست انجام دهم و حق دو انسان کوچک را عمدی پایمال کنم . نگاهی به چهره خندان و پرجنب و جوش نگین انداختم . اگر او لوس بازی می کرد چه می شد . سپس نگاهی به نرگس انداختم سلامتی او چه ربطی به بیست داشت نفهمیدم . روزهائی گذشت . درس دیکته مشکلی نداشت . روز ارزشیابی از درس ریاضی و بقیه دروس رسید . اوراق ریاضی را با خود به خانه بردم و شب بعد از ابنکه همه خوابیدند و خانه به آرامش رسید ، من نیز با آرامش خاطر به اصلاح اوراق مشغول شدم و صبح روز بعد سر کلاس یکی یکی بچه ها را صدا کردم . اولین نفر را که صدا کردم نگین بود و بیست گرفته بود . کنجکاو بودم که رفتارش را ببینم . جلو آمد ورقه اش را گرفت و تا نمره بیست را دید ورقه را با دست راست بالا گرفت و درحالی که با صدای بلند می خندید گفت : بچه ها بیست گرفتم و سپس در حالی که می جهید رقص کنان به طرف نیمکت خود رفت و شادی کنان سر جایش نشست . راستش از خوشم آمد . چه خوب است که آدم احساس خوب درونیش را آشکار کند و دیگران را نیزبا شادیش خوشحال کند . اوراق را یکی یکی به دانش آموزان می رساندم . نفر آخر نرگس بود نوزده گرفته بود و من کنجکاو بودم که با دیدن نمره کمتر از بیست چه عکس العملی نشان می دهد . ورقه را که تحویل گرفت چهره اش در هم شد رنگش پرید و بدون اینکه حرفی بزند ورقه را تا کرد و سرجایش نشست و ورقه تا شده اش را داخل جیب کیفش گذاشت . از بچه ها خواستم ورقه شان را روی میز بگذارند تا با حل کردن در تخته سیاه اشتباهاتشان را یاد بگیرند . همه حرفم را گوش کردند بجز نرگس . وقتی از او خواستم ورقه اش را دربیاورد به آرامی گفت خانم یاد می گیرم . به نظرم می رسید که چشمانش سرخ شده است . اما دردش را نفهمیدم . او تا آخر وقت مدرسه حرفی نزد و از جایش نیز تکان نخورد . بعد از به صدا درآمدن زنگ آخر ، نرگس منتظر شد وقتی همه بچه ها بعد از خداحافظی از کلاس خارج شدند ، جلو آمد و در حالی که ورقه اش را به طرف من دراز کرده بود گفت : خانم معلم ترو خدا اینو ازم بگیر . نمیخوام به خونه ببرمش . پرسیدم : چرا نمی خواهی به خونه ببریش ؟ نمره بدی که نگرفتی ؟ جواب داد : آخه بابام از نمره کمتر از بیست بدش میاد . نتوانستم منظورش را و بهتر بگویم حرف دلش را بفهمم یک کمی نصیحت معلمانه کردم و روانه خانه شان کردم و خود به طرف خانه به راه افتادم . هنوز زیاد دور نشده بودم که احساس کردم قدمهای کوچک و کودکانه ای تعقیبم می کنند . به عقب که برگشتم نرگس را پشت سرم دیدم . پرسیدم : خانه شما هم این طرف است ؟ در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت : نه خانم معلم . پرسیدم : پس چرا از این طرف می آیی ؟ جواب داد : آخه نوزده گرفتم . پرسیدم : نوزده چه ربطی به محله ما دارد ؟ جواب داد : آخه خانم معلم اگه به خونه بریم بابامون سرمون رو می بره . عصبانی شدم که مگر بابای شما قصابه ؟ این چه حرفیه که می زنی . وقتی زبان به سخن گشود فهمیدم که از پدرش بسیار وحشت دارد و از ترس نمی خواهد به خانه برود . دلداریش دادم که بابات عصبانی شده تهدیدت کرده مگه دل نداره ؟ آخه تو جگرگوشه اش هستی دلش نمیاد اذیتت کنه . وادارش کردم که به خانه برگردد و به راه خود ادامه دادم چند قدمی نرفته بودم که یک دفعه دلم شور زد و به عقب برگشتم . نرگس روی سکوی یکی از خانه ها نشسته بود و دورشدنم را تماشا می کرد به طرفش برگشتم و اشکهائی را که آرام از چشمانش سرازیر و بر گونه اش می ریختند دیدم . گفت : خانم معلم حالا بابامون از سرکار به خونه برمی گرده و کیفمون رو باز می کنه و ورقه رو می بینه . ورقه را از جیب کیفش درآورد و به طرف من دراز کرد . از دستش گرفتم و گفتم : به بابات بگو فردا به مدرسه بیاد ببینم چرا دختر گلی مثل تو رو اذیت می کنه .در حالی که گریه می کرد گفت : خانم معلم شما نمی تونید حریف بابامون بشید . اون همیشه میگه خانم معلم غلط می کنه . گفتم : نگران نباش من که نمی خوام تنهائی با او حرف بزنم از خانم مدیر و خانم ناظم و خانم پرورش هم میخوام کمکم کنند حتمن حرفی برای گفتن خواهیم داشت . چشمانش از خوشحالی برقی زد . با آستین روپوشش اشکهایش را پاک کرد . چشم گفت و خداحافظی کرد و در حالی که می دوید گفت : خانم معلم خیلی دیرمون شد تا رسیدن بابامون به خونه باید تو خونه باشیم
آن شب تا صیح به فکرنرگس و باباش بودم . صبح حساب این آدم را می رسم . مگر قصاب شده که با تهدید سربریدن دل جگرگوشه اش را خون می کند ؟ تازه زمانی که محصل بودم پدر یکی از همکلاسی هایم قصاب بود و این همکلاسی ما از پدرش راضی بود و از مهربانی و شوخ طبعی او برایمان حکایتها تعریف می کرد
فردای آن روز به مدرسه رفتم . مردی شیک پوش و خوش قد و بالا که کیف مهندسی به دست داشت منتظرم بود . خودش را معرفی کرد . این آدم پدر نرگس بود و من صفاتی را که دختر بر این پدر نسبت داده بود باور نکردم . با پدر شروع به صحبت کردم که مدیر و دوستان دیگر نیز به یاریم شتافتند . پدر مهندس بود و پنج پسر و یک دختر داشت یعنی نرگس ما سون بئشیک ( کوچکترین بچه ) بود و او آرزو داشت این دختر به هر قیمتی که شده دکتر شود و بعد از اینکه در ایران دکترایش را تمام کرد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بفرستد. افکار و نقشه های قشنگ و تحسین برانگیزی داشت . اما برای رسیدن به این آرزوی بزرگش روشی غلط و خطرناک برگزیده بود . آن روز او پافشاری کرد که تا بچه از یکی نترسد آدم نمی شود و او فرزندش را فقط به هدف خوب درس خواندن و دختر خوب شدن ترسانده است و بو آیه بو کلام ( به این آیه و خدا قسم ) که تا به این لحظه دست روی این دختر بلند نکرده است و ما هم نباید نگران حالش باشیم . او این بچه را از همه بیشتر دوست دارد و ماها چومچه آشدان ایستی ( کاسه داغتر از آش ) هستیم . در ضمن قول داد در پیشبرد اهدافش با ما همکاری کند . ما نیز از او خواهش کردیم که به جای تهدید تشویقش کند که نتیجه خوبی هم از زحماتش در مورد فرزند عزیزش بگیرد . ایشان به ظاهر توصیه های ما را به گوش جان سپرد و در خاتمه با احترام خاص و افتخار به وجود چنین مدرسه واولیای محترم مدرسه خداحافظی کرد و رفت و ما همکاران جوان و کم تجربه به خود بالیدیم که روز موفق و خوبی را آغاز کرده ایم و عقل معلم کهنسال پارسالی به این ترفندهای ما قد نمی دهد و ... . خلاصه من و دوستان خوشحال و مسرور از این پیروزی کارمان را شروع کردیم .آن روز در چهره نگران نرگس امید و شادی برق می زد .
روز بعد که وارد دفتر شدم مادری منتظرم بود دوستان متاثر و از کرده خویش پشیمان نگاهم می کردند . بله این زن مادر نرگس بود . با دیدن قیافه اش لزومی نبود سوالی بپرسم و در مورد دلیل مراجعه به مدرسه و دیدن من سوالی بپرسم . چشم راست کبودش ، اثر پنج انگشت درشت مردانه برصورتش سخن می گفت . آنچه را که می خواست به من بگوید باشدان دیبه ( از الف تا ی )خواندم . او آمده بود به ما پیشنهاد کند که دیگر بابای نرگس را به مدرسه دعوت نکینم . آمده بود با زبان حال به من و ما هشدار بدهد که اگر به دخترش نمره کمتر از بیست بدهیم قاتل بچه بی گناهش هستیم . پدر روشنفکر و تحصیلکرده دخترش را به سختی کتک زده بود که چرا حرف دلت را به معلم زده ای او معلم است یا منجی تو . اصلن به کسی چه مربوط است اوشاق منیم اوشاقیم ایسته رم دؤوه رم ایسته ره م سئوه ره م ( بچه مال من است دلم بخواد میزنم دلم بخواد می بوسم . و هرگونه که دلم بخواهد تربیتش می کنم ) . مادر را نیز به سختی زده بود گویا می بایستی مادر به فرزندش نصیحت کند که درمورد پدرش به دیگران حرفی نگوید . با اعصابی داغون وارد کلاس شدم . تا روی صندلی نشستم نرگس در حالی که انگشتش به علامت اجازه بالا بود و گوئی پای چپش نیز می لنگید ،جلو آمد و بدون مقدمه مقنعه را از سرش باز کرد بیخ گوشش از سیلی پدر سرخ بود و جای اثر انگشتش نمایان بود . گفت : خانم معلم اجازه دروغگو سگه . کی گفت بابای ما مارو به خاطر نمره بیست می زنه . کی گفته بابای ما بداخلاقه ؟ کی گفت که مشت و لگد بابامون خورده به زانومون و زانومون زخمی شده . ما فقط زمین خوردیم . در حالی که دوباره مقنعه اش را به سرش می بست . با بغض کودکانه اش ادامه داد که بابامون خودش گفته که اسب و خر لگد می زنند ، نه بابای ما . خانم معلم ما کتک نخوردیم که ادب شدیم . شما آدم بزرگها چقدر دروغگو هستید
زنگ به صدا درآمد وارد دفتر که شدم بحث ، بحث داغ نرگس بود دوستم سرزنشم می کرد که مگر اول سال بهت نگفتم که نمره بیست برای سلامتی نرگس مفید و ضروریست ؟ تازه خانم راهنمای تعلیماتی هم که برای بررسی کارمون میاد از دیدن این نمرات بیست پی در پی از خودش متشکر میشه که خیلی عالی راهنمائیمون کرده و تو اداره برای خودش امتیاز کسب می کنه . برای خودت هم خیلی خوبه درصد قبولیت بالا میره و روز معلم تاج نمونه بودن را بر سر مبارکت می گذارند . حداقل به مبارکی زحماتت یک تخته پتو و یا یکهزار تومان چک برای خرید کتابهای با ارزش و گرانبها تقدیم حضور مبارکت می کنند . درسته که با این پول نمی توانی کتابهای گرانبهای مورد نیاز معلمین بخری حداقل تقویم و دفتر خوب طرح درسی که میتونی تهیه کنی . مربی پرورش گفت : مگر نگفتم بابای این بچه مشکل روانی دارد ؟ ساققالیم یوخویدو سؤزومو اینانمادیز ( منظور چون جوان بودم حرفم رو باور نکردید ) مدیر می گفت : من فکر می کردم این آقای تحصیل کرده مهندس زبان آدمیزاد سرش میشه . و من یک ریز می گفتم
توبه ، توبه ،الله هیم پئشمانام توبه توبه خدایا پشیمانم
عفو ائت منی الله هیم پئشمانام مرا ببخش خدایا پشیمانم
بیست ندیر کی ، سنه قیرخی وئره ره م بیست چیست ، به تو چهل هم میدهم
داهی ساوادلییا دا تاولانمارام دیگر فریب باسوادها را هم نمی خورم
تا من باشم و نمره کمتر از بیست ندهم . ثوابیم یوخ بو یئکه لیقدا گوناها نییه باتیم ( کار درست ندارم ، حداقل مرتکب گناه به این بزرگی نشوم ) دیگر او کمتر از بیست نگرفت اما از شما چه پنهان که آن نه ماه سال تحصیلی سختی بود . همراه نرگس من نیز در اضطراب بودم . سالی که از اصلاح اوراق او چشم می پوشیدم و بیستش را می دادم و غلطهایش را تذکر می دام که یاد بگیرد
دیگر پریدن و جهیدن و رقصیدن نگین موقع بیست گرفتن برایم دلنشین نبود اما نمی توانستم احساس و نظرم را به او تحمیل کنم این شادی حق مسلم او بود و نمره بیست نرگس امان نامه موقت او

راستی دوستان سالهاست که سر کلاس نرفته ام آیا فکر می کنید این حکایتها همراه من از مدارس بیرون آمده اند یا حکایت همچنان باقیست ؟

2006-12-09

امان از عطیه خانم


اینجا چند روزیست که هوا سرد شده است . سرما از طرفی و باد از طرف دیگر آزارم می دهد . پنج شنبه صبح زود بلند شده و چائی داغی درست کرده و نوش جان کردم و برای رفتن سر کار آماده شدم . لباس گرم پوشیده و روسری سبز رنگم را نیز به سر بستم و گوشهایم از گزند سرما در امان ماند . سوار اتوبوس شدم . تا روی صندلی نشستم ، صدای ظریفی که به من نزدیک میشد توجه ام را جلب کرد . وای اول صبحی خدا به دادم برسد این عطیه خانم عزیز ماست . با سلام و احوالپرسی روبرویم نشست . عجب روزی را آغاز کرده بودم . نمی توانستم ایستگاه بعدی پیاده شوم دیرم می شد . ناچار صبر پیشه کرده و نشستم . عطیه خانم ما در حالی که به من می خندید شروع کرد به سوال پیچ کردن که این چیست به سرت بسته ای ؟ جواب دادم : به این می گویند روسری . باز خندید و گفت : من که نگفتم به این کفش می گویند . می گم این دیگه چیه که به سرت بستی ؟ دوباره جواب دادم : ما به این روسری یا لچک یا چارقد می گوئیم . دوباره با خنده مسخره آمیز پرسید : من که لغت معنی ازت نپرسیدم میگم برای چی به سرت بستی ؟ جواب دادم : هوا سرد است و بسته ام که از سرما در امان بمانم . باز خندید که شاختا آپارماز کی ( یخبندان ترو نمی بره که ) اینو از سرت باز کن خیلی مسخره دیده میشی . داشتم کلافه می شدم که او باز ادامه داد که : بهت نمیاد یک خانم باید به فکر ظاهرش هم باشه . ببینم نکنه از دامادت می ترسی ؟ حتمن اون خواسته که روسری سرت ببندی . گفتم : نه دامادم نخواسته اون طفلکی که کاری به کارم نداره ودر زندگی من دخالت نمی کنه و آدم عاقلی است و می داند که اجازه ندارد در طرز لباس پوشیدن و زندگی دیگران دخالت کند . در ضمن جوان کم حرفی هم هست و دیل اوتی یئمییب ( علف پرحرفی نخورده ) . از کجا این فکر به ذهنت رسید ؟ اما نه خیر این خانم ول کن معامله نبود . توجهی هم به سوالم نمی کرد و یک ریز حرف می زد که گویا من چندین سال است که این طرف هستم و فکر و نگرشم عوض نشده و روشنفکر نشده ام . و گویا ما ایرانیها هر جا که می رویم آبروی وطن را می بریم . در پاسخش گفتم : حق با شماست ما ایرانیها آدمهای شگفت انگیزی هستیم هر جا هم که بریم تغییری نمی کنیم در زندگی دیگران دخالت می کنیم ، پرحرفی می کنیم . .... حرفم را ناتمام گذاشت و گفت : حق با شماست این ایرانیها همه شون غیر قابل تحمل هستند برای همین هم من دلم نمیخواد باهاشون رفت و آمد داشته باشم . ای بابا من سؤزو آتدیم یئره صاحابی گؤتوره ( من حرفو به زمین انداختم که صاحبش بردارد ) منظور این همه حرف راخطاب به عطیه خانم گفتم و او هیچ به روی خودش نیاورد و دوباره تکرار کرد که این روسری مسخره را از سرم باز کنم . حالا دیگر صبرم تمام شده بود و می خواستم خیلی صریح و واضح به اوبگویم : آخر خانم عزیز به شما چه ربطی دارد . اما به خودم گفتم لعنت خدا بر شیطان و در ایستگاه بعدی خداحافظی کرده و پیاده شدم و تا اتوبوس بعدی صبر کردم و معلوم بود که دیرم شد
نمیدانم چه شد ، در حالی که منتظر اتوبوس بودم به یاد روزی از روزها افتادم که آقا شوهره به من سفارش کرد که وقتی نیاز به کاغذ و خودکار و نوشت افزار دیگر داشته باشم از بچه ها نگیرم و از او بخواهم . همان روز رفت و دو بسته کاغذ خرید وتوی اتاق خودش گذاشت تا من هر وقت احتیاج داشتم از او بخواهم . برایم خواستن چیزی از او خیلی سخت بود وقتی در مقابلش می ایستادم خودم را گدا حس می کردم . اما پس از دو سه روزی بالاخره تصمیم گرفتم از او کاغذ بگیرم که لازم داشتم . وارد اتاقش شدم و گفتم : کاغذ لازم دارم . پرسید : برای چه ؟ از این سوالش حالم به هم خورد یعنی چی ؟ اما با این حال جواب دادم : برای نوشتن . با خشم گفت : میدانم برای نوشتن اما کاغذ را میخوای چیکار کنی ؟ این سوال دیگر خیلی مسخره بود . شاید اشتباه کلامی بود . اما من یک لحظه صبرم تمام شد و جواب دادم : میخوام خرد کنم توی آبگوشت بریزم و بخورم . آقا را می گوئید از فرط عصبانیت سرخ شد و گفت : از اتاق برو بیرون و گرنه قه تدان گلدی تیه وه ( وگرنه قندان رو پرت می کنم رو سرت ) به سرعت از اتاقش بیرون آمده در را بستم و در حالی که خنده ام گرفته بود وارد اتاق نشیمن شدم . بچه ها هم از صدای خشمگین او ترسیده بودند و هم خنده بیجای من موجب تعجبشان شده بود . اما من نمی توانسم جلوی خنده ام را بگیرم . آقا بعد از نیم ساعتی صدایم کرد و گفت : خوب شد از اتاق بیرون رفتی و گرنه من خیلی عصبانی شده بودم و ممکن بود خطائی سر بزند . میدانی که من عصبانی هستم هر چه می گویم بگو چشم و قال قضیه را بکن . سرم را پائین انداختم چونکه نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم لبهایم را محکم به هم دوخته بودم و صورتم نیز سرخ شده بود . او فکر می کرد از حضور مبارکش خجالت کشیده سرخ شده ام . یک کمی دلش به حالم سوخت و نصیحت کرد . به خواست خدا لباسهایش را پوشیده و عازم بیرون بود و قرارشان این بود که شب به خانه نیایند چون در هلند در اداره ای کار مهمی داشت و می بایست قرارداد مهمی را امضا کند . غافل از اینکه آن روز شنبه بود و شنبه و یکشنبه ها اداره ها تعطیل است . اما به من چه بگذار فکر کند که باورش کردم . از خانه که بیرون رفت ، برای خندیدن آزادی یافتم خندیدم و خندیدم و خندیدم و چه تلخ خندیدم . آن چنان که از شدت قاه قاه خنده اشک از چشمانم سرازیر شد . دو فرزندم دوره ام کردند و سعی در آرام کردنم داشتند . اما صدایشان را می شنیدم که یکی می گفت : اگر این چنین پیش برود مادرمان یکی دو سال دیگر در آسایشگاه روانی بستری خواهد شد . و آن یکی می گفت : خدایا تو کجائی چرا این زن را نمی بینی ؟ و آنگاه دوتائی برای سلامتی ام دعا کردند . می گویند دعای جوانان غریب زود مستجاب می شود و به یقین خدا صدای آنها را شنید و مرا دید . در این حال و هوا بودم که اتوبوس سر رسید و من با تاخیر قابل توجهی سر کار رفتم و خانم رئیس با دیدنم خوشحال شد و گفت : بس دیر نکرده ای نگرانت شدیم . بعد اورزولا و دوست دیگرم سوال پیچم کردند . گفتم که داخل اتوبوس یکی داشت باشیمین اتین دنلیردی ( سرم را نوک می زد ومی خورد ) اورزولا دستی به سرم کشید و با تعجب پرسید : مگر می شود سر کسی را نوک زد و خورد ؟ مجبور شدم با زبان الکنم برایش مناسبت این ضرب المثل را توضیح دهم . داشتم با او صحبت می کردم و می گفتم که یادآوری تلخیهای گذشته اذیتم می کند . او گفت : ما آلمانیها ضرب المثلی داریم که می گوئیم گذشته گذشت ، آینده سورپریز است ، امروز خوش باش
مادربزرگم وقتی دعایم می کرد می گفت : آخیریندان یارییاسان بالا ( منظور از سالهای آخر زندگیت خیر ببینی فرزند ) در جوابش می گفتم : آخشامین گونو تئز باتار ( خورشید عصر زود غروب می کند ) و او می گفت : گرمای خورشید عصر لذت دیگری دارد
دوستان امروز یاد شعر گلچین گیلانی افتادم . همان شعری که سالها تدریس کردم . اکنون مفهومش را درک می کنم
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره
خواه روشن
هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا

2006-12-03

اعدامی

صبح یکی از روزهای پائیزی دست دختر کوچکم را در دست گرفته از خانه بیرون آمدم . پیچ دوم کوچه را نگذشته بودم که باش منیم باش آتامین ( با پدرم روبرو شدم ) . پدرم در حالی که سنگک داغ تبریز از بازویش آویزان بود به ما نزدیک شد . پس از سلام و احوالپرسی مختصر گفت : به خیابان که رسیدی سرت را به طرف راست برنگردان . وسط خیابان جرثقیلی ایستاده و جسدی از آن آویزان است و جمعیتی به تماشا ایستاده اند . سعی کن این بچه جسد را نبیند . پرسیدم : چرا او را آویخته اند ؟ جواب داد : چرایش را من نیز نمی دانم هر کسی حکایتی تعریف می کند . با چرایش کاری ندارم با آویزان شدنش در وسط شهر حالم به هم خورد اول صبحی با چه اشتیاقی از خانه بیرون زدم تا سنگکی داغ بخرم و با مادرت صبحانه بخوریم . بورنوموزدان گلدی ( زهرمارمان شد ) . اصلن درست نیست که بچه مدرسه ای چنین صحنه ای را ببیند . از پدرم خداحافظی کرده و به راه خودم ادامه دادم . توی این فکر بودم که آخر قدیم نیست که جارجیها جار بزنند و جسد مجرمی را از دروازه شهر آویزان کنند یا در کوی و برزن بگردانند تا عبرت دیگران شود . حالا عصر ارتباطات است . می توانستند به وسیله رسانه ها خبر را بدهند و طرف را در پشت درهای بسته مجازات کنند . تازه اعدام مجازات بدی است و نباید کسی را به هر دلیلی هم که باشد کشت . با این حال و هوا کوچه پس کوچه های طویل و عریض را پشت سر گذاشته وارد خیابان شدم مردم به تماشا ایستاده بودن و تعدادی نیز به طرف جرثقیل در حرکت بودند . فوری به سمت چپ پیچیدم و راه خودم را ادامه دادم و در مقابل سوال دخترکم ، گفتم تئاتری زنده و ترسناک پخش می شود که تماشا کردن ما کار درستی نیست . او نیز به عقب برنگشت . در بین راه سخن مردم در مورد این جسد بود یکی می گفت به دختری تجاوز کرده ، دیگری می گفت پدر را کشته و دختر را دزدیده و آن یکی می گفت .... بالاخره به مدرسه رسیدیم . آنجا هم بحث این اعدامی بود . از دهان هر کدام از ما آوازی بلند بود . بالاخره دوستی یکی از بانوان اولیا را به ما معرفی کرد و گفت این خانم همسایه خانه ای است که آن فاجعه شوم آنجا اتفاق افتاده و ایشان بهتر می توانند ماجرا را تعریف کنند و خانم گفت : چهارنفر به قصد دزدی شبانه وارد خانه یک نظامی درخیابان ... شده دست و پای زن و مرد را بسته و هرچه پول و طلا و اشیای قیمتی بوده برداشته متوجه دختر جوان خانه که نامزد بوده شده اند گویا دختر تلاش کرده که پلیس را از ماجرا خبر کند که آنها غافلگیرش کرده بودند . یکی از آنها چشم طمع به دختر دوخته و هر چه پدر التماس کرده که به دخترم کاری نداشته باشید . در فلان بانک پول زیادی دارم که چک امضا می کنم و بروید صبح زود از بانگ برداشت کنید و به شرافتم قسم که پلیس را خبر نمی کنم به گوشش نرفته و آن سه نفر از دوستشان خواستند که پیشنهاد مرد را بپذیرد و دست از سر دختره بردارد . اما او قبول نکرده و به خیال خود خرده حسابی با مرد نظامی داشته که می خواسته تصفیه کند و جلوی چشم پدر و مادر به دختر تجاوز کرده و پا به فرار گذاشته اند که هر چهارنفر دستگیر شده و حکم اعدام این مرد صادر و اجرا شده است . شما که با اعدام مخالفید گناه دختری که قربانی این جنایت کثیف شد چیست ؟ آیا فکر می کنید نامزدش بی گناهی او را درک خواهد کرد ؟ شما اعدام را برایش غیرعادلانه می بینید . در حالی که من این حکم را خیلی کوچک می بینم . شما که نمی دانید این پدر و مادر و دخترش چه می کشند . همه ساکت شدیم . هیچ کس حرفی نمی زد . چه حرفی داشتیم که بزنیم ؟ بالاخره یکی از دوستان گفت : آویختن وسط خیابان کار درستی نیست . او در جواب گفت : هر کسه نی اؤز دیلینه ن دانیشدیر ( با هرکسی باید به زبان خودش سخن گفت .) کم نیستند آدمهای خوک صفتی مثل این آدم . بگذارید درس عبرتی برای امثال این خوکها باشد .
بعد از ظهر که از مدرسه برمی گشتم جرثقیل را برداشته بودند . اما هنوز در مورد این فاجعه و آن اعدامی سخن می گفتند . با خود فکر می کردم که آیا با اعدام این آدم دل پدر و مادر پیر خنک شد ؟ آیا آنها از ته دل خوشحال شدند ؟ بعد از اعدام آبروی دخترشان به خودش بازگشت ؟ مغزم دیگر کار نمی کرد.
مدتی بعد گفتند که دختر نامزدیش را به هم زده و ترک وطن کرده است . باز شایعات تمام شدنی نبود . می گفتند که نامزد حلقه را پس فرستاده ، نامزد پیشنهاد کرده که بیا از این کشور برویم ، ... اما واقعیت این بود که نامزدی به هم خورده و یک قربانی فلک زده خانه و کاشانه اش را رها کرده و ترک یار و دیار کرده است . هر کسی داستانی می گفت و شعری می سرود و من حکایتش را اینجا نوشتم و چنین سرودم .
...
جانیم چیخدی نئینییم ؟ جانم درآمد چه کنم ؟
یاریم گئتدی نئینییم یارم رفت چه کنم ؟
مالیم گئتسه غم یئمه م اگرمالم از دستم می رفت غم نمی خوردم
آبریم گئتدی نئینییم ؟ آبرویم رفت چه کنم ؟
...
عزیزینه م من گونه عزیزم به روز من
چیخمامیشام من گونه به روز خوش نرسیدم
بؤیوک دوشمنم بئله دشمن بزرگم نیز
هئچ قالماسین من گونه دچار نشود به روز من
...
عزیزیم آغلار یانار عزیزم می گرید و می سوزد
گؤزلریم آغلار یانار چشمانم می گرید و می سوزد
دردیمی داغا دئسه م اگر دردم را به کوه بگویم
اود توتوب داغلار یانار آتش می گیرند و می سوزند کوهها هم
...
فلک منه اوخ ووردو فلک به من تیر زد
یارام اوسته دوز ووردو بر زخم من نمک زد
گئتدی بیرده قاییتدی رفت و دوباره برگشت
باشاردیقجا چوخ ووردو تا جائی که می تونست زیاد زد
...
به من چه که حکم اعدام خوبست یا بد ؟ به من چه که مجازات این خلافکار به این شکل درست بود یا بد ؟ دارم به انسانی فکر می کنم که قربانی عملی پلید شده است . فکر می کنید زخم این فاجعه وحشتناک در دلش التیام یافته ؟

2006-11-28

حکایت آخوند آقا و خاتون


این حکایت را حدود شانزده سال پیش از یکی از همکاران عزیزم شنیدم . و خواستم بگویم هر جا هستی شاد و سلامت باشی
می گویند زمانی که مدارس به شکل کنونی دایر نشده بود ، کودکان به مکتب می رفتند . پدری نیز هر روز صبح کودکش را به مکتب می رسانید و از آنجا سر کار خود می رفت . روزی از روزها که پدر گرفتار بود لاجرم مادر دست دلبندش را در دست گرفت و او را به در مکتب خانه رسانید . از قضای روزگار چشم آخوند آقا به جمال خاتون که سراپا پوشیده و فقط دو چشم شهلایش نمایان بود افتاد . عصر بعد از تعطیل مکتب خانه آخوند آقا کودک را فراخواند و گفت : به مادرت سلام مرا برسان و بگو آخوند آقا گفت هی هی ؟ کودک در خانه پیام آخوند آقا را به مادر رسانید . خاتون متوجه منظور وی شده شب موضوع را به شوهر گفت و زن و شوهر تصمیم گرفتند آخوند آقا را قولاغینی ائله بورالار کی اوغلاخ کیمی بعیلده سین ( چنان گوشمالی دهند که مانند گوسفند نر فریاد بکشد
صبح روز بعد خاتون به فرزند سفارش کرد تا به آخوند آقا بگوید ، مادرم گفت : هی هی ، بوقلمونی درشت و چاق و چله به خانه ام بفرست و شب بیا . آخوند آقا با شنیدن این خبراز خوشحالی قویروغوینان گیردکان سیندیردی ( با دمش گردو شکست ) بوقلمونی خرید به خانه خاتون فرستاد و خود آماده برای بزم شب شد . از این طرف خاتون بوقلمون را بریان کرده و سفره ای مفصل و اشتها آور پهن کرد و شوهر لباس نوی پلوخوری اش را پوشید و کفشهای کهنه اش را به پا کرد و از خانه بیرون رفت و پشت درخت چنار پنهان شده منتظر آخوند آقا شد . آخوند آقا گئیینیب گئچیندی ( لباس میهمانی پوشید و شک کرد ) عبای زردش را به شانه انداخت و راهی منزل خاتون شد و در را به صدا درآورد . خاتون در به روی وی گشود . آخوند آقا داخل شد . از طرفی بوی بوقلمون بریان و سنگک تازه تبریز و از طرف دیگر نفس عماره مستش کرده بود . کنار سفره نشست و در حالی که چشمانش از شهوت سرخ شده بود پرسید : خاتون اول هی هی بعد بوقلمون ، یا اول بوقلمون بعد هی هی ؟ خاتون جواب داد : چه عجله داری اول بوقلمون نوش جان کن و بعد هی هی و .. هنوز حرف خاتون تمام نشده بود که در به صدا درآمد و زن با دستپاچگی و لکنت گفت : ای وای خاک توی سرم شد شوهرم آمد . حالا چه خاکی به سرم بریزم. آخر قرار بود نصف شب به خانه بیاید . و آنگاه سعی در مخفی کردن آخوند آقا که از ترس کم مانده بود تومانینی به لییه ( به شلوارش گیش کند ) نمود . جائی برای مخفی کردن او پیدا نکرد ناگاه چشمش به صندوق خالی لباس که در گوشه ای از اتاق قرار داشت افتاد و گفت : آقا بیائید داخل این درش را می بندم و وقتی شوهرم بیرون رفت درت میارم که اگر حالا شما را اینجا ببیند خون به پا می کند . و سپس آخوند آقای ناچار را با سر توی صندوق چپاند صندوق کوچک بود و آخوند اقا سر پائین و باسن بالا و به زحمت آن تو جا شد و خاتون در صندوق را بست وگوشه ای از عبای زرد آخوند بیرون ماند . خاتون در را برای شوهر باز کرد . شوهر داخل آمد و گفت : با عجله لباس پوشیدم و فراموش کردم کفش تازه ام را بپوشم وآمدم کفشهایم را عوض کنم . حرف زنان وارد اتاق شد و سفره را که دید به به و چه چه کرده کنار سفره نشست و دو تائی شروع به خوردن بوقلمون بریان کردند . مرد پرسید : خاتون چه عجب سفره ای چنین رنگین درست کرده ای ؟ خاتون جواب داد : نذر کرده بودم گاو زردمان بزاید و بوقلمون بپزم . برای ادای نذرم این سفره را پهن کرده ام . مرد گفت : من نیز نذر کرده بودم گاو زردمان بزاید و من او را هی هی . خلاصه کلام که چشمتان روز بد نبیند که مرد به سراغ آخوند آقا که داخل صندوق حبس و کیپ شده بود رفت و ... طرف با هزار زحمت و مشقت خود را از چنگال مرد رهانید و پا به فرار گذاشت . صبح روز بعد خاتون به فرزند سفارش کرد که به آخوند آقا بگوید : مادرم سلام میرساند و می گوید هی هی ؟ کودک پیام را به آخوند آقا رساند نامبرده فریاد برداشت که : گئت کؤپک اوغلو آنان هئشترخان اتینه یئریکلیر ، آتان موللا .... ؟ ( برو فلان فلان شده مادرت ویار بوقلمون دارد و پدرت ویار ... ملا ؟
....
اؤزگه نین ناموسونا به ناموس دیگران
گؤرون تیکمه آی آقا چشم طمع نیاندازای آقا
ایناندیغین تانری دان از خدائی که باورش کردی
بیرگه اوتان آی آقا خجالت بکش آی آقا
...
آخوند آقام یاناسان آخوند آقا بسوزی
باشی داشلی قالاسان خاک بر سر بمونی
بلکی بو حیکایه دن بلکه از این حکایت
یاخجی بیر درس آلاسان درس خوبی بگیری
...
سن دوز کیمی بیرزادسان تو چیزی مثل نمکی
کوفله نمیشه درمانسان برای گندزده ها درمانی
وای ملته او گونکی وای به حال ملت زمانی که
سن اؤزون کیف توتاسان تو خودت گند بزنی

2006-11-24

هذیان نامه

باید امشب حکایتی بنویسم خواندنی ، سراپا درد و اشک . اما نه نمی نویسم که خود حکایتی هستم سراپا درد و گریه ، باید امشب بنویسم از آن شب ، از آن شب طوفانی . اما از کجا شروع کنم که مست مستم و سر از پا نمی شناسم . امشب در خانه ام جشنی است وبا خودم همراهم ، تنهای تنها . اما نه ، یکی دیگر کنار من است و او تنهاست . آری من و تنهائی دست در دست هم دادیم . با هم شرابی تلخ نوشیدیم ، به تلخی بهترین ایام جوانیم که گذشت و به سلامتی باقیمانده عمرم که می گذرد و مست شدیم ، مست از می ناب روزگار تلخ . مست از شوکران سالهای با تو بودن . و آنگاه ما دو دوست نزدیکتر از جان همراه هم در عالم مستی به سختی گریستیم به میمنت جرمی که مرتکب نشده بودم . باور کن گناه من نبود این پیری . برف سپیدی را که برموهایم نشسته بود دیدی و محاکمه ام کردی . همان برفی که بر موهای تو نیز نشسته بود ، اما تو نادیده اش گرفتی . چرا که مادرت میدانست برف سپید بر موهای پسر تخم طلایش نشانه پیری نیست که پختگی و مردانگیست .
درد دندانم را شنیدی و حکم بر پیری ام دادی . اجازه کشیدن دندان را ندادی پس از یک هفته درد به دندانپزشک مراجعه کردم . گفت : آغرییان دیشی چکرلر ( دندانی که درد می کند می کشند ) گفتم : بکش این لعنتی را و خلاصم کن . دندانم را کشید و از تو پنهان کردم و شبانه خونریزی کرد و از ترس تو صدایم درنیامد . صبح به محض بیرون رفتن تو از خانه خود را به پزشک رساندم . خدا را شکر کرد که خونریزی زیاد نبود و زود قطع شده بود . تو متوجه نشدی و رنگ پریده ام را پیری دانستی . فریاد کشیدی که پنهان کاری می کنی . آری پنهان کاری می کردم دردم را از تو پنهان می کردم . سردردم را که گاه و بیگاه به سراغم می آید ودنیا را در نظرم تیره تار می کند و این خارجی های بیگانه با مهر فراوان سعی در تسکین درد می کنند تو نفهمیدی . یادت است بر سر بیمارو رنجورم فریاد کشیدی که خانه من بیمارستان نیست و حوصله ناله ندارم ؟ آخر مگر انسان نبودی ؟ مگر دل نداشتی ؟ من سالهای سال چگونه این سردرد را در سکوت تحمل کردم ؟ حتمن نیروی جوانی به یاریم شتافت . آه .. گریه ام می گیرد ، اما این باراشک خیال سرازیر شدن ندارد او هم مثل تنهائی می خواهد امشب در این میهمانی خوش بگذرد .
آری امشب شب جشن و پایکوبیست . من و تنهائی کنار هم هستیم . ما عادت داریم دوتائی کنار هم باشیم ، در مناسبتهای مختلف جشن تولدم ، سالگرد .... گاهی اوقات اسب سپید بالم نیز با ما همراه می شود همان که در شبهای بخصوص به رویاهایم می آمد و مرا به مجالس رقص و پایکوبی ، به دیدار عزیزانی که در حسرتشان بودم می برد . همانکه سپید سپید بود و بالهای بزرگ و تنومندی داشت درست مثل زمرد قوشوی ملک محمد ( پرنده افسانه ای مثل سیمرغ است . ) این دوستان کهنه و بی آلایشم می رقصند و سپس نوبت به من می رسد اما من رقصیدن را فراموش کردم . نمی دانم چگونه برقصم . در خانه تو ، از پرخاش تو ترسیدم که این حرکات ناموزون بدنت دیگر چیست ؟ افسوس که امشب رقصیدن بلد نیستم . آخر من و مهنازبا هم زیبا و دلنشین می رقصیدیم . در جشنهای عروسی ، در مجلس زنانه از ما می خواستند آذری برقصیم . چقدر تشویقمان می کردند . در مقابل دخترخانمهائی که با ناز و عشوه می رقصیدند فقط ما دو دوست همرنگ هم سرنوشت آذری بلد بودیم . مادربزرگ پیرم می گفت : فقط رقص شما دو تا را خیلی دوست دارم . حالا میخواهم مثل آنروزها پایکوبی کنم . نه نمی توانم . به کلی فراموش کرده ام . آخر سالهاست که به ساز تو رقصیدم و چه تلخ رقصیدم .
تلفن نیز با ما همراهی می کند . این دیگر کیست ؟ دوست آلمانی من است فردا را یادآوری می کند 25 نوامبر روز زن است . حرف می زند و می گوید : آزاد زندگی کن که آزادی زیباست . یادم رفته بود . امشب مصادف با سالگرد شب نجات من است و فردا روز آزادی زن ، چه تصادف جالبی . گوئی فردا زنان به مبارکی نجات جان شیرین من که تو تلخش می پنداشتی شادی می کنند . یادت هست سه سال قبل همین شب بود ، به خاطر می آوری ؟ چاقوئی را که بر گلویم فشردی ؟ به خاطر می آوری که حرمت موی سفید پیرزن را نگاه نداشتی ؟ آیا میدانی همان شب از این خارجی های به قول خودت کافر و رباط مانند چقدر خجالت کشیدم ؟ همسایه شعارت را مسخره کرد و گفت : به راستی که هنر نزد شماهاست و بس . الحق که چه موجودات هنرمندی هستید ، نبوغ شما قابل تحسین است حتی در تهدید کردن زنی بی دفاع .
...
آخ سن منیم یاریمیدین آخر تو جان من بودی
یاشاییش یولداشیمیدین دوست دوران زندگیم بودی
آناما خبر چاتماسین خبر به گوش مادرم نرسد
آنامدان دا یاخینیدین از مادرم نیز برایم نزدیکتر بودی
...
آخر حرف حسابت چه بود ؟ می گفتی طریقه رام کردنم را بلدی .؟ بهتر بگویم به قول خودت روش آدم کردنم را بلد بودی . هم خدا را می خواستی و هم خرما را و هم همه چیز را . و من دیگر خسته شده بودم و ترا نمی خواستم . تو دیگربرایم موجودی چندش آور بودی . یادت هست وقتی از خانه بیرون می رفتی حتی با معشوقه ات چقدر احساس آرامش می کردم ؟ که خدا را شکر ساعاتی آسوده ام از ستمی که بر من می رود .
حالا دورادور به من افتخار می کنی ؟ مگر تو نبودی که تلقینم می کردی که هیچم و مرگم بهتر از زنده بودنم است ؟ مگر تو نبودی که مرا تا مرز خودکشی کشاندی ؟ آه که هنوزرد دست بزرگ و خشنت بر موهای گره کرده ام درد می کند ، هنوز سردی و تیزی چاقو را بر گلویم احساس می کنم . هنوززخم دلم التیام نیافته . نیا ، هرگز به سراغم نیا . پوزش ترا ، افتخار ترا و ... ترا نمی خواهم . هرگز سراغی از مکن نگیر . تنهائی زیبا و باشکوه است . زیباتر و مهربانتر از تو
...
دای مندن سنه یار اولماز دیگر از من برای تو یار نمی شود
اوره گیم سندن آغارماز دلم دیگر از تو روشن نمی شود
نه قدیر کی عمروم قالیب تا عمرم باقیست
ووردوغون یارا ساغالماز زخمی که بر دلم زدی التیام نمی یابد
...
چیخدیم داغلار باشینا به بالای کوه رفتم
یازی یازدیم داشینا برروی سنگهایش نوشتم
گلیب گئدن اوخوسون تا رهگذران بخوانند
نه لر گلدی باشیما چه ها بر سرم آمد
...
آی داغلار اوجا داغلار ای کوهها ، کوههای بلند
وار سؤزوم سیزه داغلار حرفی با شما دارم کوههای بلند
یار وفاسیز چیخاندا وقتی یار بی وفا می شود
اوره ک یانار گؤز آغلار دل می سوزد و چشم می گرید
...
...می گویند مست هم می گرید و هم می خندد . میان خنده می گرید و میان گریه می خندد . امشب من نیز هم می گریم و هم می خندم . سعی می کنم خوب و مرتب بنویسم اما گوئی کلمات نیز مست می ناب روزگار تلخ منند . گوئی می خواهند مطلب اصلی را درست بنویسند و آن
سالگرد نجات من از مرگ مبارک

2006-11-17

بتول

من زاده شهوت شبی چرکینم
در مذهب عشق کافری بی دینم
آثارشب زفاف کامیست پلید
خونی که فسرده در دل خونینم
« کارو »
http://gayagizi.persianblog.ir/در وبلاک پرشین بلوک

حکایت جیران را نوشته بودم .
اکنون حکایت بتول دختر جیران را بخوانید .
من مولود شهوت شب چرکین پدری بودم که هنوز داغ همسر جوانش را بر دل داشت و نگاهش به چشمان دخترکش که همرنگ چشمان زن محبوبش بود ، حسرت و دردش را دو چندان می کرد . هنگامی که دلبندش را روی زانوانش می نشاند و موهایش را نوازش می کرد چشمانش در اثر قطرات اشکش که گوئی دیگر اجازه فرریختن را نداشتند ، برق می زد .
*

عزیزیم منیم کیمی / عزیزم مثل من
اولماسین منیم کیمی / نباشد مثل من
هئچ کافر هئچ مسلمان / هیچ کافر ، هیچ مسلمانی
یانماسین منیم کیمی / نسوزد مثل من
*

عزیزیم بو داغینان عزیزم با این مصیبت
یانارام بو داغینان می سوزم با این مصیبت
گئتدین منی یاندیردین رفتی و مرا سوزاندی
اؤله ره م بو داغینان می میرم با این مصیبت
*از شکم مادری پانزده ساله که عروسک پارچه ای اش را به اجبار در خانه پدرش جا گذاشته بود ، زائیده شدم . عروسک پارچه ای جیران با باقی مانده زوبون ( پیراهن چین دار ) گلی گلی مادربزرگش دوخته شده بود . مادربزرگ داخل عروسک را با پشم لحاف و تشک پر کرده بود . چشمانش را با پولک سفید و منجوق آبی دوخته بود . لبهایش با دو ملیله قرمز خوش رنگ به شکل هفت باز که نشان از لبخند عروسک داشت دوخته بود . بینی و گوشهایش را با نخ کلفت سیاه دوخته و شکل داده بود .موهای عروسک از جنس کاموای باقی مانده از کت پشمی مادربزرگ بود . جیران هنوز از بازی با عروسکش سیر نشده بود که مجبور شد کنارش بگذارد و به خانه بخت برود . آن هم چنان بختی . یازده ماه بعدش نگون بختی به نام بتول را که من باشم زائید . من و عروسک پارچه ای مادرم زمین تا آسمان تفاوت داشتیم . من از گوشت و خون و استخوان بودم و شکستنم اسانتر و التیام زخمم سخت تر و دیرتر از عروسک پارچه ای بود . زخمی که هرگز التیام نیافت .
وقتی بچه بودم این جیران را دوست نداشتم چرا که محبتی از او ندیدم . آن اوایل که موضوع را نمی دانستم زیاد درد کشیدم . جیران مرا به نام صدا نمی کرد وقتی سلامش می کردم سرش را بالا نمی کرد که ببیند این صدای کیست و به اجبار اینکه جواب سلام دادن واجب است جوابم را می داد . می گویند وقتی طفل بودم صبح مرا در اتاق به حال خود رها می کرد و به دنبال کار خود می رفت و از ترس مادرشوهرش شکمم را سیر میکرد . گویا او در عالم کودکانه اش می خواست بچه های آبجی اش را بزرگ کند و سپس به خانه پدرش برگردد و مرا سد را خود می دانست و به این سبب آرزوی مرگ مرا داشت . می گویند هنگام خوابانیدن من لالائی های تلخ و گزنده ای می خواند . می گویند بعد از تولد من وقتی مامای خانه به او نشانم داد به سختی گریست که من نمی خواهمش . راستی چرا آنچه را که من به خاطر نمی آوردم پیشم تکرار می کردند ؟ این آدمها مگر مرض داشتند که دل کوچکم را خون میکردند ؟
آن زمانها سناریو فیلمهای ایرانی و هندی و .. این بود که کودکی را سر راه می گذارند یا می دزدند و ماجرا آغاز می شود . با دیدن این چنین فیلمهائی من نیز نتیجه گیری کردم که فرزند این خانواده نیستم و باید پدر و مادر واقعی خود را پیدا کنم و از این جهنم بگریزم . اما تلاشم بیهوده بود چون فرزند این خانواده بودم و چاره ای جز تحمل این همه بی مهری نداشتم .
بین من و فرزندان آبجی جیران تفاوت فاحشی بود آنها و سپس فرزند پسری که مادرم زائید هر کدام به دلایلی عزیز دردانه اهل خانه بودند و من تنها در کنج خانه به امان خدا رها شده بودم .
...
عزیزیه م اولماسین عزیزم نباشد
یئتیم ، یالقیز اولماسین یتیم تنها نباشد
اؤز ائوینده غریبه در خانه خود غریبه
هئچ کیمسه اولماسین هیچ کسی نباشد
...
تنهائی و نیاز به محبت از من کودکی سرخورده و ترسو و کند ذهن ساخت . گاهی سر سفره به قدری آرام غذا می خوردم و دیرتر از همه غذایم را تمام می کردم که حداقل این بی انصاف یک کلمه با من حرف بزند و بگوید زود باش . اما دریغ از یک کلمه سخن . صبحها برای عزیزدردانه های آبجی اش و پسرکاکل زری های خودش صبحانه درست می کرد و من نان و پنیری داخل کیفم می گذاشتم و راهی مدرسه می شدم . برایم محبت و دست نوازشگر مادرم از هر غذائی لذت بخش تر بود . تشنه محبت مادر بودم و او از من دریغ می کرد . یکی از روزهای آخر خرداد ماه که کارنامه ها را دادند خواهر بزرگم با اخم و تخم و گریان به خانه آمد که تجدید شده است . مادرم دلداریش داد که عزیز دلم قانون تجدید را برای دانش آموزان گذاشته اند این که ناراحتی ندارد . دو ماه فرصت داری خوب می خوانی و قبول می شوی . دو روز دیگر کارنامه مرا دادند من نیز تجدید شده بودم . چشمتان روز بد نبیند موهای بلند و پرپشت مرا دور دستانش حلقه کرد و تا جان داشتم کتکم زد . او در مورد من می گفت کوتک بهشتدن گلیب ( کتک از بهشت آمده است .) با هر خواستگاری که برایم می آمد مادرو خواهرزاده ایش جانم را بر لب می رساندند . چرا که اول باید دختر بزرگتر ازدواج کند . من که قصد ازدواج نداشتم . من که نمی توانستم جلو هر پسری را که نگاهم می کند بگیرم و از او بخواهم که تا خواهرم در خانه پدر است به خواستگاری من نیاید .
این مادر چه راحت حق مرا پایمال می کرد . چه با وجدانی آسوده وسایل مرا از دستم می گرفت و به آنها می داد که نکند دل شکسته شان برنجد . چه با خیال آسوده لباس کهنه آنها را به من می داد و برایشان لباس نو می خرید . در خیالش کودکی بودم که در مقابلم نیازی به توضیح نبود . خیلی از دوستان می گفتند که چادر و پیراهن خواهر بزرگشان را کوچک کرده به آنها می پوشانند و این نباید موجب رنجش خاطرم باشد . اما درد من و تبعیض مادر در این مقوله که خلاصه نمی شد . وقتی صفحات دفتر مشقم تمام می شد از من گرفته و صفحاتش را کنترل می کرد که مبادا صفحه ای خالی بماند . به قول خودش صرفه جوئی می کرد اما چرا صرفه جوئی او در مورد من جدی و دقیق بود ؟ لابد باز هم می خواست دل آنها نرنجد ، اما چرا از دل و روح و احساس و آینده من مایه گذاشت ؟
فرزندان آبجی بزرگتر شدند و مادر در فکر جهیزیه و عروسی و جشن آنها بود و من دختری به سن بلوغ رسیده و تشنه محبت ، سرانجام در دام عشقی گرفتار شدم . سخنان عاشقانه این مرد که بیشتر از شکسپیر به عاریت گرفته بود مرا شیفته خود کرد و دل از من ربود . دستان نوازشگر او ، به جای دستهای مادرم بر موهایم کشیده شد . در شهری وزمانی و موقعیتی که داشتن دوست دختر و دوست پسر در جامعه ضد ارزش بود من و این مرد انگشت شمار خاص و عام شدیم . به دوستانم او را نامزدم معرفی کردم و نزدیکان یکی یکی از راز عشق من و او آگاه شدند و مادر غافل و سرمست از افتخار شوهر دادن و خوشبخت کردن خواهرزاده هایش ، آخرین نفری بود که این خبر را شنید و دودستی بر سرم کوفت . فریاد و فغان کرد . بی فایده بود . از عشق و مهرش نسبت به من سخن گفت . به خیال خود می خواست بعد از فراغت از خواهرزاده هایش از من به خاطر سکوت و وقار بی همتایم تقدیر کند . از کدام وقار سخن می گفت ؟ من از وقار چه می فهمیدم ؟ کودکی بودم مثل همه و احتیاج به مهر مادری حق من نیز بود . او آتشی را که در درونم شعله می کشید با وقار اشتباه گرفته بود . در تمام سالهائی که در خانه پدر زندگی کردم در حسرت شنیدن سخنان پرمهر او بودم .و او چه دیر اعتراف کرد که دوستم دارد . دوستت دارم را از زبان دوست پسرم شنیده بودم که برایم خوشایند تر از صدای مادرم بود . من و او تصمیم خودمان را گرفته بودیم و ازدواج کردیم . نخواسته از مادرم انتقام سختی گرفتم . دئدیم بوینووا نوختا ووروب سوروم سوروم سوروندوره ره م ، دئدی سنده مندن سورونه رسن آس یازیق ( گفتم به گردنت قلاده می زنم و این طرف و آن طرف می گردانم ، گفت تو هم با من می گردی بیچاره ) هم او را و هم خودم را سوزاندم . چون ازدواجمان اشتباه بود من و او از دنیائی متفاوت بودیم و برای هم ساخته نشده بودیم .
*

بیر دونوم وار دارایدان / پیراهنی دارم از جنس دارای
دویموشام دونیالاردان / از همه دنیا سیر شدم
بیرده سئوگی سئومه رم / دیگر دلداری نمی پسندم
من بی وفا یارلاردان / از میان یاران بی وفا

2006-11-10

حکایت ستار


یکی از اهداف ازدواج و تشکیل خانواده به دنیا آمدن فرزندان و بقای نسل است . بعد از ازدواج اگر مشکل نازائی از طرف زن باشد . شوهر و خانواده اش خیلی راحت این مشکل را حل می کنند یا باید زن ازدواج مجدد شوهرش را بپذیرد و یا راهش را بکشد و برود . باشماقلاری جوتدو دور ( کفشهایش جفت است ) این سرنوشت زنان ماست و استثنا و دارا و فقیر ندارد . مثل ثریای پهلوی که به جرم نپذیرفتن هوو از خانه رانده شد و جواهراتش که شاواغی گؤز قاماشدیریردی ( که روشنائیشان چشم را می زد ) بی وارث ماند . اما وقتی مرد این مشکل را دارد باز این خانواده محترم مرد هستند که ال آیاغا قالیب ( به دست و پا افتاده ) و برای دوام زندگی زناشوئی مرد به فکر راه چاره می افتند حالا به چه قیمتی باشد و با دل و جان کدام مادر بازی کنند مهم نیست . فقط کودکی را از آغوش مادری بگیرند و مشکل پسر عقیمشان حل شود . در این میان زن صبر و حوصله به خرج می دهد و به خاطر بچه دل نازک نارنجی شوهرش را نمی شکند و تا به حال کمتر زنی را دیده ام که به این سبب از شوهرش طلاق بگیرد . زنی بود که بچه زیاد داشت و یکی از بچه هایش را به محض تولد به خواهرش که شوهرش عقیم بود ، داد . بچه مادر واقعی خود را با جان و دل خاله جان و پدر واقعی اش را پسرعمو صدا می کرد وسرانجام در خانه خاله با ناز و نعمت بزرگ شد و ازدواج کرد . اما وقتی این بخشش به زور و تحمیل یکی دیگر باشد ورق برمی گردد و زندگی را بر هر دو طرف جهنم می کند . مثل حکایت ستار .
آن زمانها که هنوز آدم کوچولو بودم در خانه ای بزرگ مردی با دو پسرش زندگی می کرد . هر دو پسر ازدواج کرده بودند و در خانه پدری زندگی می کردند . در آن دوران هنوز زندگی مستقل مد نبود و تا پدر در قید حیات بود فرزندان پسر در خانه پدری زندگی می کردند . از نظر اتاق هم مشکلی وجود نداشت چون خانه ها بزرگ بودند و در گوشه ای از حیاط اتاقی بزرگ ساخته و به عروس و داماد تحویل می دادند. از بین این دو پسر مختار و زنش بهار هشت بچه قد و نیم قد داشتند و جبار و گلتاج بچه دار نمی شدند . می گویند آن اوایل غرولند پدر شوهر و دیگران آغاز شده بود که زن دم بریده در خانه ما چه کار دارد . اما طولی نکشید که فهمیدند پسر تخم طلایشان عقیم است . زخم زبانها به لطف و عطوفت تبدیل شد و خانواده به فکر راه چاره افتادند . باید کاری می کردند که زندگی پسرجانشان با حضور کودکی شیرین شود . در این حال و اوضاع بیچاره بهار برای بار نهم حامله شد . پدر شوهر و دو پسرش ناگاه راه چاره را یافتند و مشورت کردند و اؤلچوب بیچدیلر ( بریدند و دوختند ) که بعد از به دنیا آمدن فرزند نهم بهار ، این بچه را از مادرش بگیرند و به گلتاج بدهند . می گویند بهار مایل نبود و در جواب آنان که می گفتند تو بچه زیاد داری می گفت هر گل رنگ و بوی مخصوص به خود را دارد . گلتاج نمی خواست بچه جاری اش را از آغوشش بگیرد چون می دانست که مادر طفل مایل نیست . وقتی اعتراض خود را بیان کرد به او نیز توپ تشر گلدیلر ( غرولند و اعتراض ) کردند که چه می گوئی اگر اعتراض کنی و کارت به طلاق بکشد بیوه زن می شوی و مرد بیوه ترا می گیرد و مجبوری بچه های شوهر را تر و خشک کنی . بچه ای مثل دسته گل به تو می دهیم حالا زبانت هم دراز است ؟ دوستان به این می گوئیم قاباقدان گلمه لیک ( دو قورت و نیمشون هم زیاده ) و افسوس که نزدیکان ما زنان نیز همدست و همردیف با این نوع نظرات و تصمیمها هستند . یعنی زن خطاکار باشد و نباشد باید تاوان سرنوشت بد و آقا شوهرش را بپردازد . چه دردسرتان بدهم که بالاخره همان روز اول تولد ، نوزاد را ( ستار ) از بهار گرفتند و به گلتاج تحویل دادند . از ترس سه نره شیر غرنده آب از آب تکان نخورد و کسی حرفی نزد . زندگی مدتها به ظاهر آرام سپری شد . ستار کوچولو روز به روز کنار مادر و زن عمو بزرگ و بزرگتر می شد . خوب دوستان ما می گوئیم بشر قوردونان قیامته جان دیری قالمیاجاق کی ( انسان که تا قیامت زنده نخواهد ماند ) ستار دوازده ساله بود که اجل پدر شوهر رسید و درگذشت و بعد از یکی دو سال مختار نیز به رحمت ایزدی پیوست . بهار که دو نره شیر را رفته دید و فهمید که از دست این نره شیر کاری برنمی آید . بانگ برآورد که آی مردم من ستارم را می خواهم . خواهش و تقاضای بزرگترها بی تاثیر بود . می گفت چرا وقتی بچه ام را از دستم گرفتند به آنها خواهش و تقاضا نکردید که جگرم را نسوزانند ؟ بهار نسبت به اقدام و تصمیم یک جانبه اعتراض داشت و در انتظار چنین روزی بود دلش سوخته بود و اکنون فرصت فریاد یافته بود . در این مورد حق هم داشت نمی دانید وقتی دیگران در مورد آنچه که آدم دارد و نمی خواهد از دستش بدهد تصمیم می گیرند و آن را از او می گیرند و به دیگری می دهند چقدر جگر خراش است . آنها بدون اینکه دل بهار را بدست بیاورند فقط با تکیه بر زور بازویشان بچه را از مادرش گرفته بودند . گلتاج و جبار که به این بچه دل بسته بودند ، نمی خواستند او را از دست بدهند و از طرفی می گفتند اگر بچه در این سن و شرایط موضوع را بفهمد روح و روانش آسیب می بیند صبر کنید تا آرام به او بگوئیم . اما بهار فکر می کرد آنها می خواهند دست به سرش کنند و اصرار داشت که بچه را از آنها بگیرد . وقتی دید کسی اقدام به گرفتن بچه نمی کند خود دست به کار شد . اما تلاش وی بیهوده بود چون در شناسنامه نام پدر و مادر این بچه جبار و گلتاج بودند . او نمی توانست از نظر قانونی کاری از پیش ببرد . بنابر این خود به سراغ بچه رفت و به او همه چیز را گفت . حالا کودکی که در سن بحرانی و نوجوانی خود و در شرایطی که خود را یکی یکدونه پدرو مادر می دانست و با ناز و نوازش زندگی می کرد با شنیدن این خبر چه حالی یافت خدا می داند . روزهای اول باور نداشت و فکر می کرد این زن دروغ می گوید . اما وقتی شهادت بزرگترها را شنید به سراغ گلتاج رفته واز یقه اش گرفت که چرا خودت مرا نزائیدی و دادی این زن بزاید ؟ بهار به پس گرفتن بچه اش پافشاری می کرد و توجهی به احساس او نداشت و می گفت وقتی چند مدتی پیش من بماند چون جگر گوشه ام است و خون من در رگهایش جریان دارد مهر من نیز در دلش می نشیند و همانگونه که به زن عمو عادت کرد و او را بعنوان مادر پذیرفت به من نیز که مادر اصلیش هستم عادت خواهد کرد . او که دستش از قانون بریده بود ریش سفیدان را به قضاوت خواست . ریش سفیدان ناچاراز ستار خواستند که خانه عمو را ترک کند و پیش مادر خود برود . پسر که سن کم و بحرانی داشت تاب این همه فشار روحی را نیاورد و با مختصر پولی که داشت از خانه فرار کرد و حدود دو سه ماهی ناپدید شد امتحانات سپری شد . مادر و زن عمو در فراق دلبندشان خون گریستند و بهار تصمیم گرفت در صورت پیدا شدن بچه دیگر کاری به او نداشته باشد گوئی نذر و نیازش قبول شد مسلمانین سونکو عاغلی منیم اولسون ( فکر و عقل آخری مسلمان مال من باشد ) و ستار بعد از تمام شدن پولهایش و سرگردانی به خانه بازگشت . اما آنچه که با خود به ارمغان آورد، دروغ و دزدی و اعمال زشت پسرهای خیابانی بود . برای ترک عادات زشتی که در این مدت یادگرفته بود باید وقت زیادی صرف می شد . وقتی فرزند مادری را به زور از دستش می گیرند عاقبت چنین می شود . زورنان گؤزللیک اولماز ( زیبائی به زور نمی شود . ) منظورکار با زور گفتن درست نمی شود

2006-11-05

خدا رحمتم کند


یادم می اید آنزمانها وقتی خاطر مادربزرگم آشفته بود و از او می خواستم برایم قصه بگوید ، می گفت : من اؤزوم باشدان ایاغا ناغیلام ( من خود سراپا قصه ام ) . سه شب قبل که خواستم حکایتی بنویسم ، به خود گفتم که من خود سراپا حکایتم . خودم را بنویسم . من چه دست کمی از فرنگیس و نیلوفر و گلی و ... دارم . تفاوت من با آنها در این است که من نفس می کشم و آنها نیازی به اکسیژن ندارند . من تکان می خورم و تلاش می کنم و خسته می شوم ، آنها آرمیده اند و خسته نیستند . من مضطربم و آنها آسوده خاطر . من فریاد می زنم که زنده ام و بگذارید زنده بمانم و آنها نیازی به داد و بیداد ندارند . یکی زیر مشت و لگد جان می سپارد ، دیگری با چاقو سلاخی می شود ، سومی از طبقه نهم به پایین می پرد ، چهارمی با یک حلبی نفت و کبریت به آتش کشیده می شود . پنجمی که من باشم زنده زنده ، متوفی بودنم ثبت می شود و به علت وجود مدارک کافی باور می کنند که این بنده حقیر مرده ام و برای اثبات ادعایم نفس کشیدن کافی نیست . باید زنده بودنم را با ارائه مدارک کافی ثابت کنم . می گویند گؤزلدن گؤزللیک اسگیلمز ، چیرکیندن دردو بلا ( از زیبا زیبائی کم نمی شود و از زشت درد و بلا ) و نمیدانم کی این درد وبلا از جانم بدور خواهد شد
یادم می اید اولین روزی که شروع به نوشتن کردم از خودم پرسیده بودم : چادر نماز مادربزرگت و چند حکایت دیگر نیز نوشتی . وقتی این حکایتها تمام شود چه مطلبی برای نوشتن خواهی داشت ؟ مگر خدا زنان را برای همیشه زیردست و بدبخت و قربانی آفریده است که تو همیشه حکایتی جدید و حرفی دیگر برای نوشتن داشته باشی ؟ اما اکنون می بینم که هنوز حکایتهایم تمام نشده اند .آنچه را که قرار است بنویسم ننوشته ام که حکایت دیگری از خودم آغاز شد . در حالی که با اشتیاق فراوان برای بقیه عمر نه چندان طولانی ام نقشه ها می کشم ، خبر می رسد که مرده ام و خدا رحمتم کند . دو روز پیش که نشستم و در حال و هوای خودم حکایتی آغاز کردم تلفن به صدا درآمد دوستی یسیار نزدیک با قاه قاه خنده اش که بیشتر به گریه و فریاد شبیه بود مرگم را تسلیت گفته و برایم در آن دنیا بهشت و قلمان آرزو کرد و گفت : طفلکی دوستم این دنیا برایت جهنم بود امیدوارم آن دنیایت بهشت باشد آسوده بخواب که من بیدارم و هر پنج شنبه برایت فاتحه و یاسین می خوانم . بعلت اینکه مقبره ات مشخص نیست از آوردن گل و خرما بر سر قبرت معذورم . و پشت سر او مادر نگرانم پس از سلام و احوالپرسی ، با عجله گوشی را به پدرم داد و پدرم پشت تلفن خدا را شکر کرد که من زنده ام . فکر کردم خواب پریشان دیده اند . اما موضوع بالاتر از خواب پریشان بود . یکی به اداره ای مراجعه کرده و با ارائه مدارک کافی و اشک تمساح خود مرگ مرا گزارش داده است . از تعجب دهانم باز ماند گوئی من چندی پیش مرده ام و کفنم هم پوسیده است . راستش را بخواهید شوکه شدم . عاغیلا گلمییه ن قضوقدر باشیما گلمیشدی ( قضا و قدری که به عقل نمی رسد ، بر سرم آمده بود ) به حق چیزهای ندیده و حرفهای نشنیده . آنها خوشحال از نفس کشیدن من بودند و من بدحال از نفس کشیدنم .می خواستم بپرسم مدارک کافی که همراه گزارش ارائه شده است کدام است ؟ گفتند : این دیگر محرمانه است . اما من ناآگاه حداقل این را می دانم که پزشک قانونی بعد از دیدن جسد و تعیین هویت وی برگ فوت را صادر می کند . حالا کدام جسد بینوا را معاینه و بجای من تایید کرده است خدا می داند . اصل شناسنامه ام را در اختیار دارم بر کدام شناسنامه مهر فوت و باطل زده شده است خدا می داند . من که چند سالیست به ایران سفر نکرده ام نمیدانم چگونه و با چه دردی مرده ام . یکی می گفت گرد اوری این اطلاعات کذب کار بسیار آسانیست در این دنیای ما قارا پول گؤره ر هر ایشی ( یعنی پول هر کاری می کند
و ما ضرب المثلی داریم که می گوید : روشوه امام حسینین باشینی کسدی ( رشوه سر امام حسین را برید
دیگر چه بنویسم دوستان
...
قوشلار بالاسیز اولماز پرنده ها بدون جوجه نمی شوند
داغلار لالاسیز اولماز کوهها بدون لاله نمی شوند
من ده ک قارا گونلونون سیه روزی چون من
باشی بلا سیز اولماز سرش بدون بلا نمی شود
...
فلک منه باش ووردو فلک به من سر زد
که سسه ک قویدو داش ووردو خاک را گذاشت و به من سنگ رد
گئدیب بیرده قاییتدی رفت و دوباره برگشت
بیرده آغیر داش ووردو باز هم سنگی سنگین زد
...
فلک ووردو جانیما فلک بر جانم زد
دوز باسدی یاراما بر زخمم نمک پاشید
هم دوست همی دشمن هم دوست و هم دشمن
ییغیشدیلار باشیما دورم جمع شدند

2006-10-31

فرنگیس


آن سال که مردی خود را قاضی و وکیل و مدعی العموم و شاهد عینی و هیات منصفه و ... کرد و زنش را به جرم خیانت با چاقو سلاخی کرد و تبرئه شد و دست از پا درازتر و سراپا غرور و غیرت مردانگی به زندگی پر افتخار و پاکیزه خود ادامه داد ، زن کشی به این شیوه و روش مد سال شد . یکی دو نفر از مردان با غیرت زن خود را بدین طریق سلاخی کردند که دستگیر هم شدند ماجرا به کجا ختم شد اطلاع دقیق ندارم . اما حدس می زنم که کسی نگفت آقاجان چرا می زنی ؟ چرا می کشی ؟ چرا سلاخی می کنی ؟ دوست نداری طلاقش بده دیگر . مگر نه که حق مسلم توست که گؤزونو یوموب آچا سان ( با یک چشم برهم زدن) طلاق بدهی و آب از آب تکان نخورد . حالا بگذریم ، در آن بازار گرم زن کشی شنیدیم که اول شب زنی از طبقه نهم آپارتمان با سر به زمین افتاده وهمانجا آغزینی آچیب گؤزونو یوموب ( جا به جا مرده است) . بعد از سقوط نامبرده آقاشوهرش بلافاصله از خواب پریده و فریاد و واویلا سرداده که آی مردم به دادم برسید همسر عزیزتر از جانم از دستم رفت . بالاخره پلیس خبردار و وارد معرکه شد . آقا شوهره دستگیر و محاکمه شد و در محکمه ادعا کرد که زنش را بسیار دوست داشت و در این حادثه بی گناه است . چون زن اول شب خوابش برده بود و در حال خواب هوس پریدن کرده و برهنه از رختخواب بلند شده و گلدانهای شمعدانی پشت پنجره را روی فرش چیده و از پشت پنجره به هوای پرواز در حال خواب بیرون پریده و در نتیجه به زمین سقوط کرده و جان باخته است . حالا مردی که به ادعای خود در خواب بوده چگونه اعمال زنش را موبه مو زیرنظر داشته و هیچ اقدامی جهت بیدارکردنش نکرده خود جای بحث و گفتگو دارد . نه باشیزی آغریدیم ( چه سردردتان بدهم ) خلاصه که مرد مذکور به چند سال و اندی زندان محکوم شد و تا چشم برهم زدن از زندان بیرون آمد و هوس ازدواج مجدد کرد . حق هم داشت زنش مرده و چند سالی بود که بچه هایش بی سرپرست مانده بودند او هم حق داشت که از نو زندگی آغاز کند . ما می گوئیم فقط اؤلن یازیق اولدو ( فقط آنکه مرد خونش هدر شد .) قربان مرحمت خدا که مردها را قاش گؤزو قارا ( چشم ابرو مشکی منظور فرق قائل شدن بین زن و مرد ) آفریده است . چون اگر زنی مرتکب چنین اشتباهی شود چه عاقبتی خواهد داشت باز خدا می داند . خلاصه کلام شنیدیم که او پس از آزادی از زندان ، به خواستگاری فرنگیس رفته است . فرنگیس دو سه کوچه دورتر از ما خانه داشت . او دختر بزرگ خانواده بود و سه خواهر کوچکترش شوهر کرده بودند و او که به قول مادربزرگم دیگر پیردختر شده بود به این خواستگار جواب مثبت داده بود . این فرنگیس هم دختری صاف و ساده بود حرفش را رک و پوست کنده و بدون تعارف و شیله پیله می گفت . ما مردم عاقل و سیاستمدار و متین و باوقار چنین افرادی را نمی پسندیم . آخر زن که نباید زیاد ساده باشد . تا آنجائی که به خاطر دارم این فرنگیس خانم ما همکلاسی خواهرم و بعد از او همکلاسی ما بود هر پایه را دو سال می خواند و بالاخره هم دانش آموز مدرسه ملی شد . آن زمانها بیشتر دانش آموزان سه ساله و دو ساله را به این نوع مدارس می فرستادند . همان مدارسی که ما اکنون غیرانتفاعی نام نهاده ایم و عزیز دردانه های بابا و مامان انجا درس می خوانند و چون شهریه بالائی دارد کسی به این نازک نارنجی ها نمی گوید گؤزووین اوسته قاشین وار ( که بالای چشمت ابروست ) . او هرسال پشاهنگ می شد و در مراسم به رقص و پایکوبی و آشپزی و دوخت و دوز لباس نمایش دهندگان می پرداخت . به جز درس در همه کارها خبره و انصافن هنرمند بود . ترانه بزاز اوغلان ترانه مخصوص او بود و تا می گفتند فرنگیس بخوان شروع می کرد که
آی بابا جان من سؤیموشه م بزاز اوغلانی آی باباجان من عاشق بزاز جوان شد
گونده گلیب بیزیم بو کوچه نی دولانی هر روز می آد اتو کوچه ما میگرده
قیزیم من سنی وئرمه رم بزاز اوغلانا نه دخترم تو رو نمیدم به بزاز جوان
بزاز اوغلان سنی گؤتوروب گئده ر تهرانا بزاز جوان تو رو با خودش می بره به تهران
تافتاسی وار ، تیرمه سی وار ، داریی واردیر پارچه تافتا دارد ، ترمه دارد ، دارای دارد
بیلمیرسن کی آی باباجان یاخشی اوغلاندیر نمیدونی بابا جان چه پسر خوبیه
وئرمه سن بزاز اوغلانا آغلارام بابا اگر منو به بزاز جوان ندی گریه می کنم بابا
وئرمه سن بزاز اوغلانا دقلارام بابا اگه منو به بزاز جوان ندی دق می کنم بابا
قیزیم من سنی وئرمه ره م بزاز اوغلانا نه دخترم تورو نمیدم به بزاز جوان
بزاز اوغلان سنی گؤتوروب گئده ر تهرانا بزاز جوان تورو با خودش میبره به تهران
...
گفتند که این دختر آختاردی آختاردی آخیردا بازارین گؤزون چیخارتدی ( گشت و گشت آخر سر بدترین را خرید ) او نیز در انتخاب این همسر برای خودش دلایلی داشت . می گفت : من مثل شما شاغل نیستم که الیم اؤز جیبیمده اولا ( دستم توی جیب خودم باشد و محتاج نباشم ) پدر و مادرپیری دارم و چشمانم نیز روز به روز کم سوتر می شود و بعد از گذشت چند سال دیگر نمی توانم خیاطی کنم . سن بچه دار شدنم نیز گذشته است . این مرد چند فرزند دارد که می توانند در آینده دستم را بگیرند . هرچند که مادرم می گوید یاد قیزیندان باجی چیخماز ( دختر بیگانه خواهر نمی شود ) اما من زحمت اینها را می کشم و حتم دارم که قدرشناس خواهند بود . او به قرآن قسم خورده است که در مرگ زنش نقش نداشت و قاضی در محکوم کردنش غرض ورزی کرده است . قسم خوردن این اقا شوهر را باور کرده بود چون او خود باور داشت قسم خوردن دروغ به قرآن مکافات سنگینی دارد و فکر می کرد هیچ کس قسم دروغ نمی خورد . چون او خود راستگو بود کم حرف می زد و اگر حرف می زد درست بودن سخنش مسلم بود
راستش من هم نفهمیدم اگر این مرد قاتل زنش بود چرا مدت محکومیتش این همه کم بود و اگر بیگناه بود چرا مجرم شناخته شد .به قول مادربزرگم : نه بیلیم آنام ، نه بیلیم آتام ، بو ایشلره منده ماتام ( چه بگویم مادرم ، چه بگویم پدرم ، از دیدن این اعمال من نیز حیران شدم ) خلاصه فرنگیس ما عروس شد و به آن خانه بخت رفت . تا مدتی شب که می شد بی اختیار نگران حالش می شدم . خدای من نکند او نیز با آقا شوهرش حرفش شود و سر شب هوس پریدن به سرش بزند و صبح جسد برهنه نقش برزمینش را ببینیم . یکی می گفت : نگران نباش این مرد ایلان یئییب اژدها اولوب ( مار خورده و اژدها شده ) منظور خبره و تجربه دیده شده است . این بار اگر زن بخواهد در عالم خواب راه برود و اتفاقی برایش بیافتد و بمیرد به طریقی دیگر خواهد مرد

2006-10-20

نیلوفر

خانم معلم اجازه ، بابامون داشت مامانمون رو می زد ما هم داداش کوچولومون رو بغل کرده بودیم و گریه می کردیم
در طول سال چند بار این جواب را در مقابل عدم انجام تکالیف از دانش آموزان می شنیدم . بچه های هفت ، هشت ساله هنوز به دروغ گفتن زیاد عادت نکرده اند و اکثر اوقات راست می گویند . می گوئیم سؤزون دوزون اوشاقدان ائشیت ( حرف درست را از بچه بشنو ) . ما آدم بزرگها این آدم کوچولوها را تربیت می کنیم .می گوئیم اوشاغیم عزیز تربیه سی اؤزوندن عزیز ( بچه ام عزیز ، تربیتش از خودش عزیزتر ) به آنها هشدار می دهیم که دروغ نگویند و دروغگو دشمن خداست و داخل قبر، خدا مارهای زهردار را سراغ دروغگو می فرستد تا زبانش را نیش بزند و از زبانش آویزان شود . آنگاه وقتی تلفن زنگ می زند به بچه سفارش می کنیم که گوشی را بردارد و اگر فلانی بود بگوید : بابا و مامانم خانه نیستند . حالا آن مارهای زهردار داخل قبر از زبان چه کسانی آویزان خواهند شد خدا می داند . این آدم کوچولوهای ما وقتی وارد کلاسهای چهارم و پنجم می شوند دیگر کم کم دارند در دروغ گفتن و بهانه تراشیدن خبره می شوند . وقتی پا به مدرسه راهنمائی گذاشتند آموزش ما آدم بزرگها و بحران سنی آنها دست به دست هم داده و کار خودشان را کرده اند . در آن موقع جا دارد که به همکاران مدارس راهنمائی بگوئیم یاندی منیم چیراغیم سؤندو سنین چیراغین ( چراغ من روشن شد و چراغ تو خاموش شد ) حالا از این مقوله بگذرم فرض کنید معلم هستید و دانش آموزی وارد کلاس می شود و با چشمان اشک آلود و لرزان می گوید : خانم معلم اجازه بابامون داشت مامانمون رو با چاقو تکه تکه می کرد ما هم داداشمون رو بغل کرده بودیم و دوتائی جیغ می کشیدیم . آن وقت چه حالی به شما دست می دهد ؟ بخوانید
اسم یکی از دانش آموزان کلاسم نیلوفر بود . او مادر و پدر میانسالی داشت . بیشتر وقتها مادرش برای رسیدگی به درس و مشق دخترش به مدرسه می آمد . مرتب به درس و مشق دخترش می رسید روپوش و مقنعه و شلوار همیشه تمیز و اتو کرده ، دفاتر مشق و دیکته خط کشی شده و کتابهای جلد گرفته اش سخن از حوصله و دقت مادر داشت . معمولن در دوره ابتدائی تسلط اولیا به فرزندشان بیشتر است می توانند آنگونه که دلشان می خواهد تربیتش کنند و چون می توانند به درس و مشق او برسند بچه در این دوران دانش آموز زرنگ و درس خوانی است مشکل زمانی است که وارد دوره راهنمائی می شوند .
نیلوفر دانش آموزی پر جنب و جوش و پر انرژی بود . خوب درس می خواند از بازی و تفریح خسته نمی شد . ناظم مدرسه همیشه از دستش شاکی بود که با اینکه تذکر داده ایم که با گچ روی زمین خط نکشند اما او توجهی به من نمی کند و خط می کشد و زمین مدرسه را کثیف و نامرتب می کند . وقتی به او هشدار می دادم که گوش نکردن به حرف خانم ناظم بی احترامی به بزرگتر است با سرسختی کودکانه اش جواب می داد که : خانم معلم مگر بدون خط کشیدن هم می شود بازی کرد ؟ ما می خواهیم زنگهای تفریح و ورزش بازی کنیم و خانم ناظم اجازه نمی دهد . خوب حق هم داشت . آخر بازی ( آیاق جیزیغی ) بدون خط کشی که نمی شود . از او خوشم می آمد چون با آن همه کودکی خود سرسختانه روی حرفش می ایستاد و بالاخره به خواسته اش می رسید .
صبح یک روز زمستانی از خانه به قصد مدرسه بیرون آمدم . حال و هوای عابران ، سخنان رهگذران بوی خون می داد . گوئی اتفاق دلخراشی افتاده بود . مردم در مورد فاجعه ای سخن می گفتند . گویا مردی زنش را با مردی دیگر دیده و همانجا زن را با چاقوی تیز آشپزخانه تکه پاره کرده است. هر کسی چیزی می گفت . یکی فتوی می داد که سزای زن خائن مرگ است . دیگری می گفت مملکت قانون و قاضی دارد چرا زن بدبخت را کشته می توانست شکایت کند . سومی می گفت :برای اثبات جرم زن چهار مرد عادل و بالغ و عاقل شاهد لازم است کشتن زن که به این سادگیها نیست . آن یکی می گفت : مرد دیگری در کار نبوده ، شوهر با زنش حرفش شده زده کشته و آبرویش را هم برده همین . بدتر از همه این حرفها خبر آزادی مرد بود . از کشته شدن زنی با این شرایط دود از کله ام بلند شد . با این حال و هوا به مدرسه رسیدم . دست و پا و قلبم نه از سرمای زمستان که از شنیدن این خبر تکان دهنده بخ بسته بود . بچه ها طبق معمول همیشگی جلویم دویدند و سلام کردند . مبصر چادرم را از سرم باز کرد که تا کند . وارد دفتر شدم بین دوستان نیز سخن از این فاجعه بود . هر کس نظری می داد . اما من ساکت بودم . کشته شدن این زن به هر جرمی که بود قابل قبولم نبود . ما دادگاه و قاضی و وکیل داریم قصاص قبل از جنایت دیگر چیست ؟ هنوز شوکه بودم که وارد کلاس شدم . دفتر نمره را باز کرده و شروع به حضور غیاب کردم نفر اول و دوم و سوم و چهارم و ... یکی در را کوبید . گفتم : بفرمائید . نیلوفربا انگشت به علامت اجازه بالا ، موهای شانه نشده از مقنعه پیدا ، مقنعه کج و نامرتب بر سر ، دست و صورت نشسته و چشمان پف کرده از بیخوابی و گریه شبانه وارد کلاس شد . اوره گیم قیریلدی دوشدو قارنیما ( از شدت ناراحتی و نگرانی دلم کنده شد و داخل شکمم افتاد ) نکند حدسم درست باشد ؟ با نگرانی پرسیدم : نیلوفر تا این لحظه کجا بودی ؟ با چشمانی گریان و صدائی لرزان که از شدت جیغ و داد شب گذشته گرفته بود جواب داد : خانم معلم اجازه ، شب بابامون
مامانمون رو با چاقو تکه پاره کرد ما و داداشمون به صدای فریاد مامانمون از خواب پریدیم و داداشمون را بغل کردیم و هر دومون جیغ کشیدیم . همه جای مامانمون خون بود و دست بابامون چاقوی خون آلود بود و دست و لباسهاش هم خون بود . خواستیم بریم پیش مامانمون بابامون نذاشت در رو بست و بعد پلیس آمد و ...سر جایم خشکم زد . بچه های پرجنب و جوش سرجایشان میخکوب شدند . سخنی از دهانی بیرون نیامد . دخترکوچولوهای من متوجه مصیبت نیلوفر شده بودند . هم مامان در خون خود بغلطد ، هم پدر قاتل باشد ، هم دختر یتیم شود . قلب کوچک این کودک چگونه متحمل این همه مصیبت که در یک لحظه بر او وارد شده است می شود ؟
جا داشت که مادر در عزای دخترش بایاتی بخواند
آی آل قانینا بویانان /ا ی که در خون سرخت غلطیدی
یارالارینا آنان قوربان / مادرت قربان زخمهایت
بالالارین آغلار قویان / ای که فرزندانت را گریان رها کردی
جاوان جانینا آنان قوربان / مادرت قربان جان جوانت
*
قالخ آیاغا اولوب سحر / برخیز صبح شده
آل بالالاریندان خبر / ازبچه هایت سراغ بگیر
یئتملریوین گؤزلری / چشمان بچه های یتیمت
فراقیندان قان یاش تؤکر / از دوریت خون گریه می کنند
*

هم بالامی دوغرادیلار / همی بچه ام را تکه پاره کردند
هم یئکه قارا یاخدیلار / هم تهمت بزرگی زدند
بالالارین یئتیم قویوب / فرزندانش را یتیم گذاشتند
یئر گؤیو قان آغلاتدیلار / زمین و آسمان را خون گریاندند

*
...گفتند که مرد همان روز آزاد شد . گفتند که مرد محاکمه و زندانی شد ، گفتند که مرد اشتباه کرده و موضوع آنگونه نبود که او فکر می کرد ، گفتند که .... مرا چه کار با این گفته ها ؟ به من چه این نظرها ؟ مگر من قاضی هستم ؟ مگر من رئیس دادگاهم ؟ مگر من شاهد عینی ام ؟ مگر من پزشک قانونی ام ؟ مگر استغفرالله من خدایم که از نقشه های شیطانی یا درست یک مرد با خبر باشم ؟ فقط می گویم : این گفتند ها چه کمکی به نیلوفر ویران شده مردودی خرداد کرد ؟

2006-10-14

اسم من

از زمانی که به خاطر دارم ، شهربانو صدایم کرده اند . می گویند که اسم مادر پدربزرگم شهربانو بود و این اسم را پدربزرگم به یاد مادر جوانمرگش بر من نهاده بود . گویا بزرگ خاندان بود و سری پر بلا داشت . دو برادر جوانش کشته و به قتل رسیده بودند و نگهداری خانواده آنها به عهده او بود . عصرها که خسته و کوفته به خانه بازمی گشت به محض رسیدن به دم در صدایم می کرد که شهربانو جان ، مادر من ، عزیز من کجائی ؟ و من با پاهای کوچکم به تندی می دویدم و به استقبالش می رفتم . گاهی اوقات هم او را پسرم صدا می کردم . می گویند مرا خیلی دوست داشت و خاطرم را می خواست . ایندی ایسته مه سین ( حالا نخواهد ) وقتی او خانه بود من نیز به راستی شهربانوی خانه بودم و با قد و قواره کوچکم به همه امر و نهی می کردم . موقع دعوا حق یا ناحق بر دخترعموهایم پیروز می شدم . آن زمانها هنوز جدا از پدر و مادر زندگی کردن مد نشده بود و پدرها برای پسرهایشان همسر انتخاب می کردند و همگی در خانه بزرگ پدری با تفاهم زندگی می کردند و در واقع پدرشوهرها رئیس خانه بودند . در گوشه ای از حیاط بزرگ خانه ها اتاقی به نام اتاق تنور بود . اتاق بزرگی که وسط آن تنوری ساخته بودند وهفته ای یک روز بساط نانوائی در خانه پهن می شد . نانوای خانه زنی بود که زه زو باجی صدایش می کردند . او هفته ای یک روز با دوشاگردش به خانه مان می آمد و نان هفتگی را می پخت وسپس کلوچه های تو پر که داخلش را با روغن حیوانی و سیب زمینی و ... پر می کرد و می پخت . به این نان کلوچه نیز پاپان می گفتند . آخر سر با خمیر باقی مانده برای بچه های خانه نان کلوچه های گوناگون به شکل حیوانات می پخت . در این روز نیازی به آشپزی نبود . نان تازه و گرم زه زو باجی پذیرای خانواده بود . پاپان ، اریده ک ، یاغلی چؤرک ، بالیق چؤره گی و ... یادش به خیر .
آن زمانها هنوز احترام به بزرگترها از خاطره ها محو نشده بود . مادرم تعریف می کرد که روزی همراه زن عمویم به جشن عروسی رفته و به ناخنهایشان لاک زده بودند . موقع بازگشت به خانه مانده بودند که چگونه این لاکها را پاک کنند تا پدرشوهر نبیند . خوب آن زمانها که هنوز لاک پاک کن به بازار نیامده بود و خانمها به ناخن های پا و دستشان فیندیقچا می گذاشتند . یعنی فقط به انگشتان دست و پا حنا می گذاشتند و با پارچه های کوچک ناخنها را می بستند که هنگام خواب حنا به جاهای دیگر دستشان مالیده نشود . صبح پارچه ها را باز می کردند و پس از شستن پاها و دستها ، رنگ خوش حنا نمایان می شد . اما این بار که هوس لاک کرده بودند مجبور به پاک کردنش با شیشه شده بودند حالا این تکه شیشه چه بر سر انگشتان آنها آورده بود ، حکایتی دیگر دارد . مادرم می گفت : در زمان آنها لاک تازه به بازار آمده و مد روز شده بود اما در نظر بزرگترها حرام بود و فتوی داده بودند که لاک را با خون خوک درست می کنند و مردار است . حالا این خوک را از کجا پیدا می کردند و می کشتند و خونش را توی شیشه می کردند و به عنوان لاک می فروختند ، جای بحث و تحقیق دارد . این خاطره مرا یاد دوران نوعروسیم می اندازد که مثل همه نوعروسان علاقه فراوان به ماتیک و ریمل و لاک داشتم . روزی پدر شوهر مرحومم نگاهی به دستهایم انداخت و گفت : عروس خوبی هستی حیف که ناخنهایت بلند است . با خود فکر کردم سؤزه باخماق ادب دندیر ( احترام به بزرگتر از نشانه های خوب ادب است ) و ناخنهایم را کوتاه کردم و دیگر لاک نزدم . شاید اگر به دلخواه چنین نمی کردم به اجبار آقا شوهر کوتاهشان می کردم آنوقت دلم می سوخت . حالا گاهی اوقات ناخنهایم را بلند می کنم ولاک هم می زنم . اما دیگر کم حوصله شده ام و برای این کارها احساس پیری می کنم .
یک زمانهائی هم آقا شوهربه سرش زده بود و اجازه نمی داد من چادر سرم کنم و مجبورم می کرد با روسری و روپوش بیرون بیایم و پدرشوهر مرحومم و پدرم می خواستند که من چادر سرم کنم .پدرم گلایه ای نمی کرد . اما پدرشوهر مرحومم اعتراض می کرد و می گفت : هر زادین اؤز یئری وار ( هر کاری وقتی دارد ) به نظرم حق هم داشت . چون آقا شوهر درست روز عاشورا زده بود به سرش که حق نداری باچادر بیرون بروی . نمیدانید چقدر اذیت می شدم بئزه نیره م خانیم دؤیور ، بئزه نمیره م آقا دؤیور ( بزک می کنم خاتم می زند ، بزک نمی کنم آقا می زند ) اگر از من بپرسید می گویم که دلم می خواست پشت بام بروم و فریاد بزنم که آهای مردم دست از سر ما زنها بردارید . آخر به شماها چه که می خواهیم چه بپوشیم ؟ مگر شماها وکیل و وصی ما هستید . من دوست دارم در مراسمی که می باید چادر سر کنم و در مراسمی که لازم نیست با روپوش و روسری بروم . مگر ما به شما آقایان تکلیف می کنیم که چه بپوشید و چه نپوشید ؟
دوستان داشتم درمورد اسمم می نوشتم باز از موضوع خارج شدم . ما می گوئیم دردلی دئیینگن اولار ( آدم دردمند پرحرف می شود ) درست مثل من ، تا می خواهم درمورد موضوعی بنویسم دردهای کهنه به سراغم می آیند و نمی گذارند حرف دلم را بنویسم . سخن کوتاه کنم که حدود پنج یا شش ساله بودم که پدربزرگ درگذشت و پادشاهی بنده نیز با ایشان به خاک سپرده شد . اما یادگار زیبا و دوست داشتنی و یا بهتر بگویم ارث با ارزشی که از او برایم باقی ماند اسمم بود . بر خلاف بعضی از دوستانم از داشتن چنین اسمی احساس آرامش می کردم . عده ای به دلیل ایرانی و اصیل بودن و عده ای دیگر نیز به دلیل هم نام بودن با همسر امام حسین علیه السلام ، نامم را می پسندیدند . برخلاف بعضی از همکلاسی هایم مجبور نبودم اسم مدرسه ای هم برای خودم برگزینم .
پس از سالها روزی در مجلس خانمها نشسته بودیم . جشن تولد دختر ده ساله اش بود . طبق معمول صحبت ما خانمها گل کرده بود . دوستی سه دختر داشت و دیگران نصیحتش می کردند که بگذار بچه دیگری هم به دنیا بیاید پس از سه دختر حتمن فرزند چهارم پسر خواهد شد و او با خنده می گفت : اگر باز دختر باشد چه کنم ؟ حوصله ندارم روی تخت بیمارستان اخم و تخم آقا شوهر و خانواده اش را تحمل کنم . دوستی دیگر که سه پسر داشت و گوئی که فه ت ایش گؤروب ( شق القمر کرده ) با افتخار می گفت : آقا شوهر گفته اگر فرزند چهارم دختر شود مهم نیست . گوئی که زادن دختر خطائیست که اگر زن این بار مرتکب شود بخشودنیست . دوستی دیگر پنج سال از ازدواجش گذشته بود و هنوز از فرزند خبری نبود و نگران که بالاخره صبر آقا شوهر تمام خواهد شد . او نیز آرزو داشت صاحب فرزندی شود و مهم نیست که دختر باشد یا پسر . بانوئی دیگر خسته و از رمق افتاده روی مبل پهن و بزرگ نشسته و بر بالشی که بعد از نشستنش بر پشتش گذاشته بودند لم داده بود . مادرشوهرش بیمار و زمین گیر شده بود و او به کمک آقا شوهرش مادر شوهر را در حمام شسته و تمیز کرده بود . بانوی خوش قلبی بود که در جواب آنهائی که می گفتند عجب حوصله داری ، می گفت : وقتی این زن را نگاه می کنم دوران پیری خودم را در نظرم مجسم می کنم . سن بنده یه رحم ائله ، الله سنه رحم ائله سین ( رحم کن تا خدا بر تو رحم کند . ) در این میان من نیز نگران بودم که فقط اجازه دو ساعت در مجلس نشستن را دارم و اگر مراسم هدیه شروع نشود چه کنم ؟ اگر دیر به خانه بروم فاجعه رخ می دهد و اگر زود بلند شوم هدیه را چگونه باید بدهم؟ از طرفی دیگربا این هیکل گنده ام خجالت می کشیدم که بگویم دیر بجنم دعوا راه می افتد . کسی نبود از من بپرسد حکیم ائششه ک اتی بویوروب؟ ( مگر دکتر گوشت خر تجویز کرده ؟ منظور مگر مجبور بودی در این مجلس شرکت کنی ؟ ) خلاصه مثل اینکه تیکان اوستونده اوتورموشدوم ( روی خار نشسته بودم ) . خانم حامله ای کنارم نشسته بود از او پرسیدم دوست داری فرزند اولت دختر باشد یا پسر ؟ جواب داد : مهم نیست . پرسیدم : اگر پسر باشد اسمش را چه می گذارید ؟ جواب داد : دنا . دوباره پرسیدم : اگر دختر باشد اسمش را چه می گذارید ؟ جواب داد : دنا . پرسیدم : دنا اسم دختر است یا پسر ؟ جواب داد فرقی نمی کند پسر یا دختر دنا را دوست دارم و باید اسم فرزندم باشد . اسم فرزند دومم را نیز شیرکوه خواهم گذاشت . گفتم : معمولن برای پسرها اسامی کوهها را می گذارند . مثل ساوالان و سهند و البرز و ... در جوابم گفت : اگر زودتر می جنبیدیم این اسامی قشنگ هم مخصوص دخترها می شد . گفتم : من ، هم اسم خودم را دوست دارم و هم قایا را . به نظرت چه کنم ؟ گفت : برای خودت نگه دار و به هیچ کس نگو و اسم فرزندت را قایا بگذار . خندیدم و گفتم : من دیگربار سوم اشتباه به این بزرگی را مرتکب نمی شوم . راستش را بخواهید سخن این خانم به دلم نشست . اگر من اسم پسرم را ساوالان و اسم دخترم را سهند می گذاشتم ممکن بود بار اول برای شنونده غیرعادی بیاید اما بعدها عادی می شد . همانگونه که فرزند این خانم دختر شد و اسمش را دنا گذاشت وبدون هیچ مشکلی برایش شناسنامه گرفت و این اسم جز اسامی دخترانه به ثبت رسید .
اکنون که سالها از آن ماجرا می گذرد و من شروع به بازنویسی و تکمیل روزنوشتها و دفترشعرم کرده ام . چند ماه پیش آدرس وبلاکم را به نام و یاد قایا در این غربت ، به صورت قایاقیزی نوشتم . بیشتر اوقات هم در کامنت ها نام قایاقیزی را نیز به همراه اسمم و یا مستقل از اسمم می نویسم . این اسم زیبا هیچ ربطی به هیچ حزب و گروه و سازمانی ندارد . من پان فلان و پان بهمان نیستم بارها گفته ام گه ایرانی هستم . متولد ماکو شهرستانی در آذربایجان غربی هستم . به زبان مادری و فارسی علاقه فراوانی دارم . در مورد موضوعات مختلف نظرم را به راحتی می نویسم . بر این باورم که اقوام مختلف ایرانی گلهای رنگارنگ سرزمینم هستند . من از علم سیاست بی بهره ام و روی سخنم با یکی است که خود کم سوادترین فرد از نظر سیاست است و مرا به دوئل سیاسی دعوت می کند و وقتی جواب دلخواه خود را نمی یابد زبان به دشنام می گشاید . ازنامبرده می خواهم که با یک سیاستمدار سخن دان دوئل کند و جواب مناسب خویش را دریافت کند . از دوستان و خوانندگان عزیز که مجبور به خواندن پاراگراف آخر این نوشته شدند پوزش می طلبم
قایا نام کوهی است که مانند چتری محکم و استوار شهر ماکو را در آغوش کشیده ، خانه ها زیر چتر این کوه بنا شده اند . کوهی که همیشه دوستش داشتم و آرزویم رفتن به بالای این کوه بود .

2006-10-06

چگونه معلم شدم

آن زمانها که ما درس می خواندیم ، بعد ازکلاس نهم انتخاب رشته می کردیم ( طبیعی ، ادبی ، ریاضی ) و من دلم می خواست رشته ادبی بخوانم . اولین کسی که با خواسته ام مخالفت کرد مادرم بود او برای مخالفتش دو دلیل داشت یکی این که در دبیرستانی که من درس می خواندم رشته ادبی نبود و برای تحصیل در این رشته بایستی در دبیرستان ایراندخت که آن روزها به علت آرایش کردن دانش آموزانش در مدرسه خوش نامی اش را از دست داده بود و مردم می گفتند که دخترها داخل مدرسه و دور از چشم اولیایشان ماتیک می زنند و دختری که آنجا درس بخواند فاسد می شود . دلیل دیگر این که می گفت : مثل آدم طبیعی رشته طبیعی بخوان . ادبی دیگر چیست . هر کس ادبی بخواند یا خودکشی می کند و یا مجنون می شود . نمیدانم این اطلاعات دست اول را چه کسی در اختیارش قرار داده بود . میدانست که آرزو دارم روزی استاد دانشگاهی که شاعر و نویسنده بزرگی است ، بشوم . وقتی عکس سیمین بهبهانی را در پیک نوجوان می دیدم اوره گیمدن قارا قانلار آخیریدی ( دلم خون می شد ) یعنی روزی پیش می آید عکس مرا نیز در روزنامه ها و مجله ها بعنوان شاعر و نویسنده سرشناسی چاپ کنند ؟ روزی یکی از اشعار سیمین را می خواندم ( دانست که با او به شکایت سخنم هست .... ) که مادرم سر رسید و چقدر عصبانی شد و گفت : چشمم روشن هیچ خجالت نمی کشی اشعار جلف می خوانی ؟ اصلن این زن پروا نمی کند که حرفهای جلف می نویسد ؟ بی انصاف اجازه توضیح هم نداد . آخر سیمین بهبهانی که فقط این شعر را نسروده می خواستم یکی از اشعار خوبش را برایش بخوانم که فرصت نداد . بعد از مادرم نوبت به دیگران مثل دائی ها و برادر رسید که دختر را چه به ادبی خواندن . نمی فهمیدم مگر رشته ادبی چه عیبی داشت . آنها می گفتند کسی که رشته ادبی بخواند بعد از دیپلم نمی تواند در رشته پزشکی تحصیل کند . ای بابا من که هر سال یا در فیزیک و یا ریاضی و شیمی تجدید می شدم ، من که از ترس آمپول دردم را پنهان می کردم ، چگونه می توانستم رشته پزشکی بخوانم . من که ازآغاز دوران دبیرستان قصه هائی را که از مادربزرگم شنیده بودم توی دفتری می نوشتم ، با خودم فکر می کردم که اگر ادبی بخوانم می توانم قصه هایم را با کیفیت بهتر تکمیل کنم . آن زمانها شعر می گفتم و بیشتر وقتها جملاتم را با ادای قافیه های درست تمام می کردم . کسی مرا درک نکرد . با خود گفتم : بالاخره دیپلم می گیرم یکی از رشته های ادبی دانشگاه را می خوانم و ادامه تحصیل می دهم و استاد دانشگاه می شوم . برای خودم در عالم رویاهایم چه دنیای شیرینی ساخته بودم . وقتی از کنار در دانشگاه تبریز می گذشتم زیر لب زمزمه می کردم که صبر کنید زیاد طول نمی کشد که با کیف استادی از این در وارد دانشگاه شوم . سرانجام همگی بر من پیروز شدند و در همان رشته طبیعی در کلاس دهم ثبت نام کردم . دست خودم نبود از اسید سولفوریک و اصطکاک و تانژانت و کتانژانت خوشم نمی آمد . دبیر طبیعی از همه مان خواسته بود که عکس دندان را با نشان دادن اجزایش ( مینای دندان و عصب و ... ) در مقوائی رسم کنیم . این که مشکلی نبود پدرم در ترسیم آن کمکم کرد و فردا سر کلاس دبیر هرکدام از ما را که پای تخته سیاه صدا می کرد می بایست در مورد آنچه که در تصویر نوشته ایم توضیح دهیم . من فقط توانستم در مورد مینای دندان مختصر شرح دهم . بقیه آنچه که پرسید مثل گوسفند تماشایش کردم . در درس ساختمان دندان چقدر رنج کشیدم فراموش نمی کنم . بی انصاف گوئی با من سر لج داشت . آخر سر هم گفت عقل تو پاره سنگ برمی دارد .چرا نباید نسبت به اعضای بدنت کنجکاو باشی ؟ خوب معلوم است دانش آموزی که فقط قصیده و غزل می خواند نمی تواند علم یاد بگیرد . خلاصه من نوجوان را پیش دیگران ایکی شاهالیق پولا چئویردی ( سکه یک پولم کرد ) من محبوب زنگ ادبیات و انشا ، همیشه درمانده و بیچاره زنگ طبیعی و ریاضی و ... بودم . از همه بدتر آن زمانها گفتند که هر دختری که دیپلم می گیرد اگر نتواند به دانشگاه راه یابد برای استخدام شدن باید به خدمت سپاهی ( دانش ، بهداشت ، ترویج و آبادانی ) برود . ایشیمیز یاشیدی ( کارمان زار بود ) پدرم می گفت : من دختر به سربازخانه نمی فرستم . شانه دختر ظریف است و برای حمل اسلحه آفریده نشده است . از آن گذشته بیشتر سرکرده های ارتش فحشهای رکیک می گویند و مادر آینده اجازه شنیدن و یاد گرفتن این حرفها را ندارد . من که در رسیدن به آرزوهایم روی پدرم حساب می کردم ، گوئی آب پاکی روی دستم ریخته شد. با رشته ای که انتخابم کرده بودند امکان نداشت وارد دانشگاه شوم . طفلک خواهرم به خانه بخت رفت . چقدر دلم برایش سوخت . طفلک می بایست توی خانه بماند و خانه داری و بچه داری کند . اما از شما چه پنهان که بعدها دلم به حال خودم سوخت خیلی سوخت و سراپای وجودم را خاکستر کرد .
خلاصه با هزار زحمتی به کلاس یازدهم رسیدم . خود را برای امتحانات خرداد آماده می کردم . روزی یکی از دوستانم تلفن کرد و گفت : دانشسرای مقدماتی تبریز ثبت نام می کند و شرکت کنندگان باید قبولی کلاس دهم باشند و دیپلم کامل می دهد و از همه مهمتر مجبور نیستیم به خدمت سپاهی برویم . در عوض باید پنج سال در روستاها خدمت کنیم . بیشتر دخترها ثبت نام کرده اند و فقط فردا فرصت داریم . چقدر خوشحال شدم . تا پدرم به خانه آمد موضوع را گفتم. او با خونسردی جواب داد اگر دوست داری می توانی ثبت نام کنی . فردای آن روز فوری به اداره آموزش و پرورش رفته و ثبت نام کردم . بعد از ثبت نام باز مخالفتها شروع شد که از همه شدیدتر مخالفت برادرم بود . او ادعا می کرد که اگر دلت پول می خواهد هر ماه بطور مرتب برایت پول می دهم . زن را چه به کار کردن و پول درآوردن .ییغیش اوتور یئرینده ( بشین سرجات ) خلاصه از هر زبانی آوازی بلند می شد . چند روزی به امتحان ورودی مانده بود و من ناامید و سرشکسته سرجایم نشسته بودم . چه کاری از دستم برمی آمد آن از انتخاب رشته ام بود این هم از انتخاب شغلم . در این گیرودار خاله تامارای مرحوم به خانه مان آمد و از ماجرا باخبر شد و داد و فریادش به هوا بلند شد و به برادر و دائی و ... پرخاش کرد که یئتیمه لای لای چالان چوخ اولار چؤرک وئره آز ( به یتیم خیلی ها لالائی می خوانند اما کمتر کسی نان می دهد . ) پولتان را به خودتان نگاه دارید و موجب بدبختی این دختر نشوید . حرفهای رک و پوست کنده و بی پروایش چقدر به دلم نشست . آنچه که اکنون برایم عجیب است اینکه همین آقایان خود با زنان کارمند ازدواج کردند . همین برادر بزرگ ما که مخالف کار کردن زنها بود و معلم شدنم موجب کسر شان ایشان بود ، خود با زن تحصیل کرده که در جامعه برای خود جایگاهی دارد ازدواج کرد .
از امتحان ورودی دانشسرا قبول شدم و چون شهریور ماه بود و طبق معمول فیزیک تجدیدی آورده بودم صبح جهت شرکت در امتحان تجدیدی به مدرسه رفتم . ساعت دو ظهر نیز به مصاحبه در محل همان دانشسرا رفتم . وقتی وارد حیاط شدم با دانش آموزان تقریبن هم سن و سال خودم روبرو شدم که خیلی شیک و با لباسهای و مرتب برای مصاحبه آمده بودند . تعدادی نیز دور از چشم پدر و مادرشان ماتیک و ریمل با خود آورده و توی توالت آرایش می کردند و من با روپوش مدرسه و موهای از پشت دم اسب کرده ام منتظر نوبت بودم . حالا دیگر امیدی به قبول شدنم در مصاحبه نداشتم . از دخترهائی که از اتاق مصاحبه بیرون می آمدند با کنجگاوی می پرسیدیم که از شما چه سوالی کردند . یکی که بلوز شلوار تنگ و یقه بازی پوشیده بود در حالی که ناراحت بود گفت : مردک خاک بر سر می گوید اگر توی روستا با این نوع لباس از خانه بیرون بروی روستائیان سنگ بارانت می کنند . دیگری می گفت : از من پرسید به نظر شما اعلیحضرت شاهنشاه آریامهر چند سال بزرگتر از خواهرشان اشرف پهلوی هستند . از این سوال خنده ام گرفت . آخر به من چه که کدامشان بزرگترند . خلاصه نوبت به من که رسید داخل اتاقی شدم که پنج مصاحبه کننده نشسته بودند بین آنها فقط یکی خانم بود . می گفتند این خانم سوالهای سخت و گزنده ای می پرسد و هر کسی که بدشانسی بیاورد مصاحبه اش با اوست . همین خانم به من اشاره کرد که روبرویش بنشینم . احساس کردم که آشیم پیشیبدیر ( آشم پخته شد ) پرسید : چرا با روپوش مدرسه آمده ای ؟ جواب دادم که از امتحان فیزیک می آیم . پرسید : چرا می خواهی معلم شوی ؟ جواب دادم : پدرم می گوید دختر به سربازخانه نمی فرستم و من می ترسم از کنکور قبول نشوم و هیچ دلم نمی خواهد خانه نشین شوم . پرسید : پس معلمی را به عنوان شغل می خواهی نه با علاقه ؟جواب دادم : با هدف داشتن شغلی مناسب معلم شدن بهتر از بدون علاقه به خانه شوهر رفتن است . اگر در خانه بنشینم مجبورم به یکی از خواستگارهائی که خانواده ام انتخاب می کنند جواب مثبت بدهم . دوست ندارم توی خانه بنشینم و ظرف بشویم . پرسید : فکر می کنی من کارمند توی خانه ظرف نمی شویم ؟ فکر می کنی با حقوق کارمندی می توانی نوکر و کلفت استخدام کنی ؟ جواب دادم : می دانم خاله ام معلم است و به چشم خود می بینم که هم کارهای خانه و هم کارهای بیرون از خانه را انجام می دهد . اما حداقل داخل جامعه است و برای خودش کسی است . خدا را چه دیدی بلکه در آینده بتوانم خودم را به دانشگاه برسانم و مثل شما پیشرفت کنم . گفت : خدا را چه دیدی بلکه امسال دبیر زیست شناسی شما بشوم . در حالی که متوجه منظورش نشده بودم مصاحبه را تمام شده اعلام کرد و به من اجازه بیرون رفتن از اتاق را داد . بعدها همین خانم دبیر زیست شناسی ما شد . به خانه که رسیدم وقتی شرح مصاحبه را توضیح دادم باز از هر دهانی آوازی بلند شد گوئی من گیج زبان نفهم حرفهائی زده ام که موجب مردودی ام از مصاحبه خواهد شد . تنها کسی که به من امید داد پدرم بود . او گفت : اگر من مصاحبه کننده بودم ترا به سبب روراست بودن می پذیرفتم .دخترجان کار خوبی کردی که حرف دلت را زدی . روزی که با دوستم به دانشسرا رفتیم تا اسامی قبول شدگان را ببینیم با کمال خوشحالی اسم خودم را دیدم . دبیرانمان نیز به ما امید دادند که دیپلم مان قابل قبول در دانشگاهها به خصوص رشته های تربیت دبیری است . دیگر آینده را و دانشگاه تبریز را متعلق به خودم می دانستم . مطمئن بودم که روزی به عنوان استاد زبان و ادبیات کیف به دست وارد دانشگاه خواهم شد . خانه آقا شوهر که رفتم این ارزوهایم را نیز همراه با دفاتر شعر و قصه و روزنوشتهایم سوزاندم . دلم نیز با آنها سوخت . آنجا یاد گرفتم که وظیفه اصلی یک زن اطاعت از صاحبش ( شوهر ) است . کار اصلی زن شستن ظرف و لباس و خانه داری و بچه داری و خدمت به خانواده آقا شوهر و خوردن کتک و شنیدن زخم زبان و فحشهای رکیک و غیر رکیک است . آنجا آموختم که زن خوب شعر و کتاب ادبی نمی خواند . آنجا فهمیدم که حافظ فالگیر بود نه شاعر و عارف . آنجا آموختم که حقوق زن متعلق به آقا شوهر است .آنجا از سرنوشت خیلی درسها آموختم که کسی قبل از آموزشم نداده بود .مثل بازنده قمار ، من نیز قمار زندگی را باختم و آنچه که در دلم ماند آرزوهای بربادرفته و حسرت فرصتهای خوب از دست داده بود .